به گزارش ندای گیلان، در یک صبح زمستانی که تهران هوایی ابری و بارانی داشت، دو زن وارد مجتمع قضایی ونک شدند و به شعبه 264 رفتند. یکی از آنها «عاطفه» بود، زنی در مرز 50 سالگی، با چهره‌ای تکیده ولباسی ساده و سیاه. زن دوم مددکار اورژانس اجتماعی بود که از مدت‌ها پیش ماجرای […]

به گزارش ندای گیلان، در یک صبح زمستانی که تهران هوایی ابری و بارانی داشت، دو زن وارد مجتمع قضایی ونک شدند و به شعبه 264 رفتند. یکی از آنها «عاطفه» بود، زنی در مرز 50 سالگی، با چهره‌ای تکیده ولباسی ساده و سیاه. زن دوم مددکار اورژانس اجتماعی بود که از مدت‌ها پیش ماجرای زندگی عاطفه را پیگیری می‌کرد و در آن صبح سرد مصمم بود هر طور شده مهر طلاق بر شناسنامه‌اش زده شود.
وقتی قاضی «غلامحسین گل آور» پرونده دادخواست طلاق غیابی را باز کرد و از هویت هر دو زن آگاه شد، از عاطفه خواست درباره خواسته‌اش بگوید. اما ناراحتی حنجره اجازه نمی‌داد رسا و بلند صحبت کند. از گلویش اصواتی مثل جیغ‌های کوتاه و بریده خارج می‌شد که تنها مددکار بهزیستی آن را می‌فهمید. بنابراین زن مددکار بلند شد و شروع کرد به شرح داستانی که بغض را در گلوی او پر می‌کرد و اشک را در چشمان قاضی. عاطفه اما، در سکوت به گذشته خودش خیره مانده بود…
«اوایل دهه شصت عاطفه در سن 14 سالگی با مردی ازدواج کرد که 10 سال از خودش بزرگتر بود. اما شرایط خانوادگی‌اش در یکی از شهرک‌های جنوبی استان تهران باعث شد نتواند مخالفتی با این ازدواج اجباری داشته باشد. با این حال دل به تقدیرسپرد و از هیچ کوششی برای خوشبختی خود و همسرش دریغ نکرد.
چند سال بعد، او دختر و پسری زیبا به دنیا آورد. اما شیرینی تولد و بزرگ کردن این بچه‌ها همچنان به کامش تلخ شده بوده، چرا که همسرش مردی لاابالی و مسئولیت گریز بود که شغل مشخصی نداشت و درآمدش را از راه سرقت یا خرده فروشی مواد مخدر تأمین می‌کرد تا اینکه پانزده سال پیش، بچه‌ها هوس خوردن چلوکباب در رستوران کردند.
آن شب پدرشان به بهانه بی‌پولی از بردن همسر و بچه‌ها به رستوران خودداری کرد، اما عاطفه اصرارکرد با پس انداز خودش بچه‌ها را به گردش ببرند. و آن چلوکباب آخرین غذایی بود که خانواده چهار نفره با هم خوردند چرا که در راه بازگشت با یک کامیون تصادف کردند.
در این تصادف بچه‌ها کشته شدند و عاطفه وشوهرش به بیمارستان انتقال یافتند. زن نگون بخت 45 روز در کما به سر برد، در حالی که نمی‌دانست چه بر سر همسر و بچه‌هایش آمده. بعد از به هوش آمدن نزد خانواده‌اش برگشت تا دوره نقاهت را طی کند. اماشوهرش که آسیب کمی دیده بود از این فرصت استفاده کرد ودرحالی که همسرش حافظه‌اش را تا حدودی ازدست داده بود دست به کارشد تا خسارت و دیه همسر و فرزندانش را بگیرد. اوبا پیگیری‌های سریع، میلیون‌ها تومان پول به جیب زد اما همه آنها را صرف مواد مخدر کرد تا جایی که برای پرداخت اجاره خانه مانده بود و صاحبخانه هم اسباب و اثاثیه کم ارزش آنها را به کوچه ریخت. پس ازآن شوهر عاطفه در حالی که کارتن خواب شده بود به طورعجیبی ناپدید شد. این زن هم به خاطرمشکلات جسمی و روحی‌اش به بهزیستی سپرده شد.
رفته رفته نیزحافظه‌اش را از دست داد وهیچ‌کس هم به سراغ‌اش نرفت. او حتی نمی‌تواند درست صحبت کند چرا که پس از کما، بارها از شوهرش کتک خورده و حنجره‌اش آسیب دیده بود.»و…
قاضی که تحت تأثیر ماجرای غم انگیز رنج و درد این زن قرار گرفته بود، از مددکار پرسید:«بعد چه شد؟ توانستید بستگان این زن یا همسرش را پیدا کنید؟»
مددکار جواب داد:«در سال 93 شرح حال او را به روزنامه دادیم و خوشبختانه یک ماه بعد خواهر و برادرانش را پیدا کردیم. در دیدار حضوری که میان آنها انجام شد، خانواده‌اش گفتند که همسرش را بعد از تخلیه خانه پیدا کرده‌اند، اما او به دروغ اعلام کرده بود که عاطفه را طلاق داده است. با این حال خواهر و برادرش تنها یک هفته او را نگهداری کردند و با آنکه در این مدت حال عاطفه بهتر شده بود، اعلام کردند به علت مشکلات مالی و خانوادگی قادر به پذیرش این زن نیستند.
بنابراین او دوباره به مرکزبهزیستی بازگردانده شد. در پنج سال گذشته ما تحقیقات کاملی را انجام دادیم و معلوم شد طلاق عاطفه در هیچ مرکزی ثبت نشده است. از طرف دیگر چند نوبت در روزنامه‌های کثیرالانتشار آگهی کردیم اما از شوهرش خبری نشد. بنابراین تصمیم گرفتیم از راه قانونی به‌دنبال طلاق غیابی او باشیم تا پس از ثبت واقعه طلاق این زن رنج کشیده بتواند مستمری بازنشستگی مادر مرحومش را دریافت کند و شاید با کمک بیمه، خانواده‌اش برای نگهداری‌اش پیشقدم شوند.»
زن مددجو روی صندلی نشست و دست عاطفه را فشرد و زیر گوشش گفت:«ان شاءالله همه چیز درست می‌شود.»
سپس قاضی رو به عاطفه گفت:«مهریه 120 هزار تومانی شما که به نرخ روز محاسبه خواهد شد ولی اجرت المثل و سایر حقوقتان را نمی‌خواهید بگیرید؟»
عاطفه به سختی جواب داد:«نه. چیزی نمی‌خواهم. من فقط می‌خواهم به خانه خودم برگردم. من حتی نمی‌دانم قبر بچه هایم کجاست؟»
زن مددکار گفت: «چند بار نشانی خانه‌اش را داده، اما هر چه گشتیم پیدایش نکردیم. او تقریباً چیزی به یاد نمی‌آورد. در آن دیدار با خانواده‌اش که در تحریریه روزنامه ایران اتفاق افتاد، وقتی عکس چاپ شده بچه‌هایش را دید تازه آنها را به یاد آورد وبه گریه افتاد. ما فکر می‌کنیم که اگر با خانواده‌اش زندگی کند بتدریج حالش بهتر می‌شود و همه چیز را به یاد می‌آورد…»
پس ازپایان جلسه رسیدگی، قاضی از هر دو زن خواست پای ورقه‌ای را امضا کنند و بعد از آن ختم جلسه را اعلام کرد تا در نخستین فرصت حکم طلاق غیابی عاطفه را صادر کند. مددکار و مددجو هم راه افتادند تا به مرکزبهزیستی بازگردند. وقتی بیرون می‌رفتند باد برگ‌های درختان را به این سو آن سو می‌برد.
با این حال زمستان بزودی تمام می‌شود و بهار سر می‌رسد. اما معلوم نیست بهار به زندگی عاطفه بازمی گردد یا نه.
http://www.aftabir.com

[ad_2]

Source link