به گزارش‌‌‌‌‌ندای گیلان به نقل از خبرگزاری فارس ابراهیم حاتمیکیا کارگردان فیلم سینمایی بادیگارد که از ۲۶ ماه جاری به اکران عمومی میرسد در گفتگویی مبسوط به بیان ایدهها، زاویه دیدها و انتقاداتی پرداخته است که برخی از ان برای اولین بار است که منتشر میگردد. متنی که میخوانید گفتگوی این کارگردان صاحب سبک با […]

به گزارش‌‌‌‌‌ندای گیلان به نقل از خبرگزاری فارس ابراهیم حاتمیکیا کارگردان فیلم سینمایی بادیگارد که از ۲۶ ماه جاری به اکران عمومی میرسد در گفتگویی مبسوط به بیان ایدهها، زاویه دیدها و انتقاداتی پرداخته است که برخی از ان برای اولین بار است که منتشر میگردد. متنی که میخوانید گفتگوی این کارگردان صاحب سبک با چهل و ششمین شماره مجله مهرنامه است:من این نظر را قبول ندارم. قبل از این هم در زمان اکران فیلمهایم یا در زمان جشنوارهها در مورد فیلمهایم صحبت کرده بودم اتفاقا گاهی حرفهای تندتری از امروز هم زده بودم ولی هنوز سایت و اینترنت و ازاین چیزها نبود و واکنشها در محدوده مطبوعات دیده میشد به طور خاص به یاد دارم که در کنفرانس خبری آژانس شیشهای حرفهای بسیار واضحی داشتم و حتی روی صحبتم با آقای خاتمی بود و از ایشان سوال میکردم در دوران مدنیت، آرمانخواهی چه میشود؟ این حرف حتی امروز هم تند است بنابراین آنچه امروز رخ داده اتفاق تازهای نیست و حتی در گذشته تندتر هم بوده است.بله، به نکته درستی اشاره کردید به دلیل اینکه جریانهای سیاسی چپ و راست در دلشان همین سوالها مطرح بود و کسی قصد این را نداشت که حرف من را مصادره کند و بگوید این حرف از پایگاه طرف مقابل زده شده و نیت پنهانی پشت آن وجود دارد من اصولاً هیچگاه نظر خودم را پنهان نکردم و در لایههای از محافظهکاری یا مصلحتاندیشی هم فرو نرفتهام. این روال از همان فیلمهای اولم تا زمان اکران فیلم چ، اگر با دقت بررسی کنید، متوجه میشوید که من مصاحبههای زیادی انجام ندادم و آنچه از من نقل میشد چند کلمه یا جملهای بود که در یک جلسه اکران دانشگاه یا در سخنرانی جشنوارهای گفته بودم. واقعیت این است که وقتی در موقعیت حرف زدن قرار میگیرم، خودسانسوری و مصلحتاندیشی نمیکنم. این رفتاری غریزی است و هیچ وقت هم نشده که قبل از سخنرانی خودم را آماده کرده باشم که مثلا فلان حرف را بزنم در ذهنم نچیدم که وقتی پشت تریبون رفتم یکی به تعل بزنم و یکی به میخ که در نهایت به نتیجه مطلوبی برای خودم برسم. همیشه در موقعیت و لحظه این اتفاقات رخ داده و حرفم واقعا از درونم بیرون آمده است به همین خاطر فکر میکنم چرا این حرف را زدم و ای کاش سکوت میکردم و اصلا به روی خودم هم نمیآوردم که از موضوعی خبر دارم و از آن ناراحت هستم ولی نمیتوان اینطور رفتار کن حتی خیلی وقتها پیش آمده که با این قصد به مراسمی رفتهام که اصلا صحبتی نکنم و تا میتوانم از تریبون دور باشم. بعد اصرار کردهاند که فلانی مثلا چند کلمه حرف بزن و وقتی در موقعیت قرار گرفتهام باز هم همان جوشش رخ داده و حرف خودم را زدهام. اما هیچ وقت تا به امروز نشده که مانند سخنرانی یک سیاستمدار، جملات را کنار هم چیده باشیم و بر اساس سناریوی از پیش تعیین شده حرف زده باشم. این حرفهای من است و ریشه در وجودم دارد.بله، به دلیل اینکه به نظر میرسد روی من حساسیت ایجاد شده است همه این حساسیتها زمان اکران فیلم چ آغاز شد. در جشنواره دو سال قبل، فیلم شیار 143 مورد بیاعتنایی قرار گرفت و با هزار سلام و صلوات وارد مسابقه شد وقتی فیلم را دیدم عمق فاجعه آنقدر بزرگ بود که طاقت نیاوردم و اعتراض کردم معترض بودم که چطور جریانی که آن را به عنوان هیات انتخاب میشناسیم نسبت به این نوع فیلمها با موضوع شهدای جنگ، بیتفاوت است و حساسیت نشان نمیدهد. سوال بعدی من این بود که چه سلیقه و ساختاری این هیات انتخاب کرده یا هیچ وقت پیش خودش به کارایی آنها در مواجهه با موضوعات اینگونه فکر نکرده است؟آنچه رخ داد اعتراض من و اظهار نظرهای طرف مقابل بود حالا از طرف مقابل آنچه شنیدم، بیشتر از اینکه پاسخی به سوال من باشد نوعی توجیه و فرار رو به جلو بود و بیشتر مرا هدف قرار دادند تا اینکه به حرفم جواب بدهند حالا از اینجا به بعد کار به روحیه افراد بستگی دارد. مثلاً کسی در این موقعیت قرار میگیرد و میگوید اهمیتی ندارد و باید از این بحث عبور کرد. خودش را هم قانع میکند. که بالاخره انتقادش را کرده و کسی جواب نداده یا جواب درستی نداده است ولی من از نظر روحیه فردی نمیتوانم سکوت کنم یا حداقل به همین سادگیها قانع نمیشوم همان زمان سوال من این بود که چرا مدیران سینمایی به این فاجعه بیتوجه بودند به هر حال این اظهارنظرها برای من هم فشارهایی را به همراه آورد چه در خانواده و چه در محیط بیرون کاهی از این جهت تحت فشار بودم. البته که همیشه جای این سوال برای من مطرح بود که اگر بخشی از این حرفها درست بوده چطور دوستان قدیمی ما یا آنهایی که خودشان را نزدیک این بحثها میدانند، واکنشی نشان ندادند و ترجیح دادند سکوت کنند.من با این آقایان هیچ جلسهای نداشتم این آقا به محض ورود به سازمان سینمایی سر صحنه فیلمی میروند که سلیقه و رفتارشان را عیان میکند. جالب آنکه نتوانستند آن را تحمل کنند و توقیفاش کردند و آن کارگردان که سر پرشوری در اعتراض کردن داشت. کلمهای به این رتفار آنها اعتراض نکرد همانجا برای من مشخص شد که تکلیفم با این آقایان چگونه باید باشد. اطرافیان خیرخواه به من توصیه میکنند سکوت کنم. ولی باز هم حرفم را میزنم به هر حال من عادت به این نوع رفتارهای محافظهکارانه ندارم و احساس میکنم اگر قرار باشد خودم را در ساختار رفتارهای سیاستمدارانه قرار دهم راه نفسم بسته میشود یک مثال میزنم سالها قبل فیلم موج مرده را با تهیهکنندگی روایت فتح ساختم همان زمان هم خودم علاقه داشتم که فیلم را در بخش خصوصی بسازم ولی دوستان همان زمان هم خودم علاقه داشتم که فیلم را در بخش خصوصی بسازم ولی دوستان قدیمیام در موسسه تأکید داشتند که تهیهکنندگی فیلم را بر عهده روایت فتح باشد بعد از ساخت فیلم، روایت فتح در مقابل من ایستاد و گفت این فیلم در تعارض با سیاستهای ما قرار دارد. همان زمان در جلسهای به آقایان گفتم که خواهش میکنم که خواهش میکنم در مقابل من قرار نگیرید چرا که اعتقاد داشتم در صورتی که یک جمع مانند انها در مقابل یک فرد قرار گیرد، به طور حتم در عرصه عمومی رفتار آنها ظالمانه تلقی میشود و من هم دوست نداشتم که چنین تعبیری در مورد آنها ایجاد شود چندین بار هم در جلسه با مدیران روایت فتح با صراحت خواستم که این مشکل را حل کنیم. اما آنها میگفتند که تو خیانت کردی و اینطور موضوع حل نمیشود. به هر حال کار به آن جلسه مطبوعاتی معروفی ختم شد که من تکههای بریده شده (سانسور شده) فیلم را به خبرنگاران نشان دادم و گفتم مجبور شدم این بخشها از فیلم را حذف کنم دلم نمیخواسته به این نقطه برسم حتی به روایت فتح میگفتم دوست ندارم من را گوشه رینگ بیندازید و مجبورم کنید تا از خودم دفاع کنم برای ساختن فیلم موج مرده متهم نبودم چرا که از ابتدا هم علاقهای نداشتم که با روایت فتح این کار را به سمتی بردند که اتفاقات بعدی رخ داد به یاد دارم که در مورد همین فیلم، آقای اصغرزاده دستیارم از سینما استقلال راه افتادم حتی همسرم، با فاصله کمی از پشت سر دنبال من میآمد ولی اصلا متوجه حضور او نبودم ولی همسرم فهمیده بود که غریزه حسیام به این موضوع واکنش نشان داده و احتمالا وقتی به سینما برسم، حرفهای تندی میزنم، اینجا دیگر دو دو تا چهار تا وجود نداد. اینها واکنشهای در لحظه من به اتفاقات است. بعد هم که آن کنفرانس خبری معروف برگزار شد. ولی واقعا هیچ وقت قبل از اینکه کنفرانس خبری برگزار شود، با خودم فکر نکرده بودم که باید آن حرفها را بزنم. آنچه صورت گرفت، واکنش کاملا غریزی من بود. به همین جهت است که وقتی من فیلم میسازم، هنوز هم کسی که تهیه کننده است تا لحظه آخر دلشوره دارد که ببیند چه اتفاقی رخ میدهد و فیلم چگونه از آب در میآید. به این جهت هر آنچه اتفاق میافتاده، برآمده ازت یک حس غریزی و روحیه شخصی و بیتوجه به مصلحتاندیشیهای روزانه است.خیر ولی آقایان به اصطلاح خیراندیشی بودند که به این دوستان توصیه میکردند مواظب من باشند چرا که میگفتند من قابل پیشبینی نیستم. توجه کنید بحث از اینجا آغاز میشود که طرف تهیه کننده با خودش میگوید نکند آنچه ما در مورد این سوژه فکر کرده ایم با آنچه او در ذهن خودش دارد و با آنچه در نهایت ساخته میشود، متفاوت باشد. این روال هم از فیلم از کرخه تا راین آغاز شد و د موج مرده به اوج رسید و هنوز هم کم و بیش ادامه دارد.من اصلا آدم حساب و کتاب نیستم و در فیلم به نام پدر و دعوت این تجربه برای من رخ داد و بسیار هم تلخ بود. الان هم ای اینکه تهیه کننده شدم، سخت پشیمانم.من رفتار غریزی خودم را انجام میدهم لی تعبیر این رفتار برای شما که کارهای من را تحلیل میکنید، متفاوت است. من متوجه میشوم که عدهای که رفتارهای من را میبینند تصور میکنند، از قبل حساب و کتابی انجام دادهام و کارها را طوری برنامهریزی کردهام که به نتیجه خاصی برسم. اما واقعیت این است که چه باور کنید و چه باور نکنید، من آدم یک لاقبایی هستم که سوار موتورم میشوم و سر صحنه فیلمبرداری تا جشنواره و …. میروم. واقعا هیچ وقت طی این سه دهه فیلمسازی برنامهریزی نداشتم که مثلا حرفی بزنم که در موقعیتی دیگر این حرف برایم نتیجه ای به ارمغان بیاورد. آنچه طی دو سال گذشته هم گفتم، برآمده از همین رفتار بوده و هنوز هم گاهی وقتی حرفی میزنم، احساس میکنم که اطرافیانم اذیت میشوند. اما برایم عجیب است که چطور این رفتار از سوی آنهایی که مسئول و تصمیمگیر هستند، درک نمیشوند. در زمان جنگ یا تانک را بالای خاکریز میفرستادند تا دشمن با دیدن آن شروع به تیراندازی کند. بعد نیروهای خودی، موقعیت آنها و محل حضور عراقیها را شناسایی میکردند. من نقش آن تانک را دارم، حرفی میزنم و عدهای خودشان را از پستو بیرون میکشند واکنش نشان میدهند.من تقریبا به اندازه عمر انقلاب در سینما حضور داشتهام و هر بار چیزی گفتند. من گوشم پر است از این استدلالها. ایرادی هم ندارد. شما اینطور محاسبه کنید من هم کار خودم را میکنم. آنچه ارزش دارد، فیلمسازی ست. ببینید فیلمهایم چه میگویند. اهل این حرفها نیستم.نه که اهل این حرف ها نباشم که حتی خیلی کارها عادیتر در این حوزههای مالی را هم انجام ندادهام. یک زمانی فارابی وامهای با بهره سه درصد به فیلمسازان میداد. خیلیها برای تولید فیلم از این وامها گرفتند بعد هم نه اقساط و نه اصل وام را پس دادند. فارابی هم با خودش فکر کرد که اینها را که نمیتوان زندان انداخت. بنابراین قلم عفو روی نام آنها کشیده شد. خیلی از این امکانات استفاده کردند که بعدها مدعی اپوزوسیون شدند و هنوز هم خود را مستقل تعریف میکنند. ولی شما آن فهرست را ببینید که آیا اسمی از من آمده است؟ من حتی از این جنس محاسبات مالی هم نداشتم که مثلا بروم و وام بگیرم و فیلم بسازم و بعد هم خودم را در موقعیت اپوزوسیون قرار دهم و بگویم خوب حالا پولتان را هم پس نمیدهم.مسئولیت این نوع تحلیل با من نیست. خودشان میدانند، من در کوران جنگ به سپاه رفتم. همان زمان دوست داشتم که فیلم سینمایی بسازم. مسئول بالادستی میگفت که بودجه نداریم. به ایشان گفتم که خودم تهیه کننده پیدا میکنم. ولی گفتند اجازه فیلمسازی نداری. گفتم من چه باید بکنم؟ هم علاقه به این کار دارم و هم اینکه تخصصی پیدا کردهام که دوست دارم از آن استفاده کنم. گفت برو در مورد نظافت و اینطور چیزها فیلم بساز که سربازها پادگانها را خراب نکنند. گفتم من از این کارها بلد نیستم. گفت برو آپارات بگذار و برای سربازها فیلم پخش کن. گفتم من عشقم فیلمسازی است و این کار هم که ربطی به فیلمسازی ندارد. وقتی اصرار و التماس و شوق مرا دیدند به یک شرط اجازه دادند فیلم بسازم. آن هم واریز کردن دستمزدم به حساب سپاه بود. من بر همین اساس تمام دستمزدم از فیلم هویت، دیدهبان و مهاجر را به حساب سپاه ریختم. حتی یک لحظه هم شک نکردم که این کار را بکنم یا نه.هویت را با شبکه دوم سیما ساختم. فارابی تهیه کننده دیدهبان بود و مهاجر را هم با حوزه هنری ساختم. اصلا مسئله من هم این نبود که بخواهم پول یا دستمزد بگیرم. حقوق ماهیانه برای زندگی من کافی بود. از آن زمان تا حالا هم موضوع زندگی شخصیام اصلا پول نبوده و به همین دلیل هم سعی کردم در سینما فیلمی بسازم و حرفی بزنم که برای خودم مسئله باشد. همین امروز هم همیشه وقتی قرارداد میبندم، فکر میکنم از نظر مالی متوسطترین دریافتی را در میان کارگردانان دارم.هنوز حساسیتی روی من نبود. بعدها که حرف های من صریحتر شد، حساسیتها هم بیشتر شد. سر فیلم مهاجر، در یک سکانس فرمانده سیلی به گوش زیردستی خودش میزند. مسئولان وقت برآشفتند و گفتند این صحنه وهن رزمندگان است و باید حذف کنم. نکردم و از همان روز مقاومتهای من شروع شد. این نقطه آغاز بد و در از کرخه تا راین یک صفحه A4 لیست حذف دست من دادند.خیر آقا مرتضی آوینی همان زمان رئیس هیأت داوران جشنواره فیلم فجر بود ولی ایشان هم اعتنایی نکردند. وقتی مردم نسبت به فیلم واکنش مثبتی نشان دادند و جشنواره هیچ توجهی به من نکرد، دلم از آوینی شکست. از او دلخور بودم. مدتی بعد یکی از بچههای فصلنامه فارابی به من گفت که آقا مرتضی یک یادداشتی در مورد شما نوشته و ما هم قصد داریم آن را چاپ کنیم. انتشار این یادداشت هم مصادف شد با شهادت آقا مرتضی. در آن نامه معلوم بود که آقا مرتضی تمام دلخوریهای من را دیده است و حتی به نوعی نگاهش را تصحیح کرده است.آنچه امروز بر من میگذرد، هزینههای حفظ همین استقلال است.من هیچ وقت سفارشی برای ساخت فیلم نگرفتهام. هیچ وقت هم فیلم سفارشی نساختهام. ممکن است که امروز یا دیروز یک نهاد تهیه کننده فیلم من شده باشد ولی اینطور نبوده که آنها پیشنهاد ساخت فیلم را به من داده باشند. موضوع فیلم اگر مسئله ذهنی و دغدغه من نباشد، اصلا نمیتوانم به آن نزدیک شوم. به همین دلیل هم با صراحت میگویم که اهل کار سفارشی به این معنا نیستم. البته در جریان ساخت فیلم گاهی از تهیهکنندگانی مثل آقای منوچهر محمدی که به کارش تسلط دارد و از نظر فنی هم درک خوبی دارد، مشورت گرفتهام ولی معنایش این نبوده که به سفارش کسی عمل کنم. خدا را شکر میکنم که هیچ فیلمی هم نساختم که به آن اعتقاد نداشته باشم و حرف خودم نباشد. البته اثرات این روحیه این است که به یاد ندارم تهیه کنندهای با خیال راحت از این جهت که بداند محصول چه میشود، با من کار کرده باشد. درمورد فیلم بادیگارد هم همین موضوع وجود داشت.همیشه دوست داشتم به کسانی که دلشان برای من میسوزد، بگویم که نه من را چنان در آغوش بگیرد که نتوانم نفش بکشم و نه اینکه چنان رهایم کنید که احساس بیکسی کنم. فیلمنامه ناقص بادیگارد را به آقای حسنی دادم تا بخواند و ایشان به شدت از سوژه خوششان آمد و مرا تشویق کرد که آن را دست بگیرم. موسسه اوج برای من یعنی احسان حسنی. اگر ایشان نبودند بعید است من سر از اوج در میآوردم. حال آقای حسنی میخواهد به حضورم من در اوج افتخار کند. نوش جانش. مگر با موسسههای قبلی غیر از این بوده است. دیدهبان در فارابی در شرایطی ساخته شد که جریان جشنوارهای داشت رشد میکرد و فیلم به زور و تهدید کسانی که دیدهبان حاشیه امنی برای بقیه فیلمهای ساخته شده است تا از فشار داخلی کم کنند. مهم این است که من باید سرجایم باشم و از اصول خودم کوتاه نیایم. حال این ایستادگی اگر امروز هم مثلا به مزاج تلویزیون خوش میآید نوش جانش. اشکال وقتی شکل میگیرد که بعضی از دوستان میگویند نه خود خورم نه کس دهم. این قاعده بازی دست نیست. اگر حاتمی کیا قابل دفاع است، تامل نکنید ولی لطفا او را به مسلخ مصلحت نبرید که اگر ما دفاع کنیم و جریان اصولگرا دفاع کند، یک جای کار میلنگد. نه آقا نمیلنگد. شما یادتان رفته که همه فرزندان همین ملکتید. فقط دایره محافظه کاریتان بدلایل کاملا سیاسی و موقتی محدود شده است.کدام سپاه؟ سپاه را اگر تفکر دهه 60 بدانیم، من همچنان یک پاسدار هستم. من این خطکشیها را اصلا قبول ندارم. گر حکم شود که مست گیرند، در شهر هر آنکه هست گیرند. گفتمان فیلمهای من همچنان پاسداری از نظام و انقلاب و نهضت و شیعه و آرمان و است. هر کس تناسبی با این حرف ها دارد بسمالله. من کارگر اویم و حاضرم برایش خدمت کنم.به طور فعال تا آخر جنگ ولی ورود به سینما عملا حضور فیزیکی مرا کم کرد تا جایی که دیگر بودن و نبودنم در سپاه معنی نداشت و سال 75 از ساختار اداری آن خارج شدم.نمیشد حضور داشت. مثل گرفتن درجه در سپاه بود. یا بیاد وارد این قاعده میشدم. که با طبع من سازگار نبود و یا بیرون میکشیدم. من سپاه را تفکر میدانم و نه یک ساختار مدیریتی. برای همین راستش خودم را بسیار بسیار از کسانی که ممکن است فیش حقوقی سپاه را بگیرند پاسدارتر میدانم و هیچ ابایی ندارم که بگویم که من خودم یک تنه یک سپاهام.من هشت سال روی این فیلمنامه قبض و بسط داشتم از همان زمان تحقیق و گفتوگو با محافظهای را شروع کردم. همیشه ابتدا معنایی در ذهنم شکل گرفته و بعد به آن صورت مثالی دادهام. مثلا هنگامی که قصد داشتم فیلم مهاجر را بسازم، اول برای من مفهوم نیستان و تنهایی و بعد از آن پرواز مطرح شد. سوال من این بود که از مفهوم پرواز چه میخواهم؟ چرا پرواز؟ چرا جدایی؟ اگر این سوالات نبود، امکان نداشت مهاجر شکل بگیرد. قابل توجه دوستانی که مهاجر را بهترین فیلم من میدانند و گمان میکنند چون صرفا وجه سینمایی دارد، فیلم خالصیست. من تا محتوایی در وجودم شکل نگیرد محال است دست به نوشتن ببرم. شاید جرقه اولیه یک شکل سینمایی باشد و من انکار نمیکنم که ابتدا یک هنرمندم و سپس چگونه هنرم را توضیح میدهم. اما در این اوضاع انکار محتوا در سینما، که گاه و بیگاه میشنوم که میگویند نباید محتوا زده شد، میفهمم سوراخ دعا را گم کردیم. شاید هم خودمان را به خواب زدیم. جالب است کسانی از سینما بدون محتوا و یا غیرایدئولوژیک سخن میگویند که خبر ندارند این بیایدئولوژی بودن ایدئولوژیکترین نگاه است. مگر تاریکی به خودی خود معنی دارد، وقتی نور باشد تاریکی معنی میشود والا فی نفسه تاریکی یعنی عدم. نگاه ایدئولوژیک نداشتن یک شارلاتانی و ژست روشنفکرانه است برای فرار از تعهد.در مورد بادیگارد هم این موضوع مطرح شد. من حس کردم محافظها به دلیل جایگاهشان و رابطه نزدیکشان به شخصیتهای نظام، اسراری را میدانند. از سوی دیگر کم کم موضوعی در ذهن من شکل گرفت. سؤالم این بود که از شخصیتهای نظام چه میخواهم. مثلاً من خیلی دلم میخواست نماز جمعه بروم ولی کسی که آنجا سخنرانی میکند را دوست نداشتم و از حرفهای او خوشم نمیآمد. خوب در اینجا من باید چه کنم؟ وقتی به عدالت کسی که در آنجا حرف میزند شک دارم چطور باید پشت سر او نماز بخوانم و متأسفانه از یک جایی پای من از نماز جمعه قطع شد. همیشه تریبونهای رسمی حرفهایی را در مورد مسئولان نظام میزدند ولی بعضی جاها هم حرفهای دیگری میشنیدم که نشان میداد، اینطور که تریبونهای رسمی میگویند نیست. این مفهوم مدام در سر من بود. اینکه چطور وقتی کسی را قبول ندارم باید در کنار او باشم؟ اگر در کنار او باشم رفتار غریزی من چیست؟ مثال بارزش به دوره اول احمدینژاد مربوط ا ست. به خودم گفتم با حضور و تفکر احمدینژاد اصلاً نمیشود کار کرد و از طرف دیگر هم نمیتوانم چهار سال بیکار باشم و باید کاری انجام دهم. بنابراین سریال حلقه سبز را ساختم که سرم جایی بیش از دو یا سه سال گرم باشد تا اوضاع بگذرد. همان زمان تحقیقات بادیگارد آغاز شد ولی مدام از خودم سؤال میکردم از اینها چه میخواهم؟ اصلاً به خودم میگفتم وقتی چیزهایی را نفی میکنم، چه چیز دیگری را باید جایگزین آن کنم. بالاخره من دست خودم را به کجا باید بگیرم. این مفهوم شک و تردید از همان زمان در ذهن من ایجاد شد اما دامنه این شک چقدر است؟ نمیدانم.بله، حاج حیدر هم تکذیب نمیکند. به هر حال در زمان تحقیق برای خودم روشن شده بود که من نمیخواهم فدایی شخصیتی بشوم که با او مسئله دارم. اما حالا با این حرف کجا باید حضور داشته باشم؟ من مثل سامورایی هستم که فقط دفاع بلد است. این طور نیست که مثلاً شخصیت من حفاظت را رها کند و برود و بقالی بزند. سامورایی در این موقعیت چه میکند؟ او که نمیرود با شمشیر در آشپزخانه پیاز خرد کند. او سلحشور بار آمده و اخلاق سلحشوری به او رفتاری را دیکته میکند.تحقیقات ادامه پیدا کرد تا جایی که به موضوع دانشمندان هستهای رسیدم. اصلاً موضوع ترور دانشمندان هستهای هم هنوز مطرح نبود. این حرف مربوط به 8 سال قبل است. من در جریان تحقیقات متوجه شدم که چه نیروهای جوانی و با چه روحیههایی در این مراکز حضور دارند. در این مرحله با خودم فکر میکردم اگر من به عنوان محافظی باشم که دلم نخواهد جانم را فدای یک شخصیت سیاسی که دیگر به او اعتقادی ندارم، کنم. به جای او باید از چه کسی دفاع کنم؟ این دانشمندان هستهای و این جوانان دهه نود میتوانستند همان کسانی باشند که محافظ من میتوانست جانش را فدای آنها کند.میدانم نظرتان چیست. این هم غمی است مضاعف برای بچههای هستهای که من سعی کردم به گوشههایی از غصههای اینها از زبان همسر نابغه هستهای فیلم جواب بدهم. اینکه این افراد نوابغ علمی ما هستند کسی شک ندارد، ولی آیا حوزه علمی فقط در همین جا محدود میشود. حتما خیر. ولی از نظر افکار عمومی، این حقیقت دارد که پیشگامان هستهای اعتماد به نفس از بین رفته جوانان ایرانی را به آنها برگرداندند. حتی مخالفان نظام، حتی سلطنتطلبهای خارج از کشور نیز به این توانایی جوانان ایرانی مابهات کردند. خب اینجا بهترین جا بود برای اشاره کردن، ولی چه کنم که بوقهای تبلیغاتی کشور دفاعشان متأسفانه نتیجههای عکس میدهد و کار ما را سخت میکند. ولی من هر چه گشتم،بهتر از این تجلی اراده جایی ندیدم.از سال 57 که انقلاب پیروز شد، افقهایی مطرح شد که به دلیل شرایط سخت اول انقلاب و درگیریها و جنگ و فشار کمکم آن افقها گم شد. وقتی میگفتند صدور انقلاب، به نظر میآمد یک نوع دخالت در ساختار کشورهای همسایه است، و کسی هر چه جلوتر آمدیم مفهوم ضداستکباری واضحتر شد. چه کسی میتواند منکر این باشد که صدام در جنگ با ما تنها نبود و همه دولتهای غربی و کشورهای مرتجع عربی پشتسرش بودند. جنگ که تمام شد، به نظر میآمد باید کینهها را رها کنیم و سراغ سازندگی برویم ولی قصه به سادگی نبود، ما چیزی را شکل داده بودیم که ادامهدار بود و ساختار مدیریتی کشور خیلی همگون با این بحثها نبود. در نتیجه تعریفها پیچیده شد. وقتی من فیلم خاکستر سبز را میساختم برای من روشن بود که کشور بوسنی در دل اروپا پشت سر ما نخواهد ایستاد، ولی ما لازم بود به کمک آنهایی برویم که به نام مسلمان بودن قتل عام میشدند. کم کم این بحث به افغانستان و لبنان کشید. نمی خواهم تحلیل مفصلی داشته باشم، روزگاری برای خود من مبهم بود که نیروهای قدس چکار میکنند، ولی وقتی داعش رنگ جدی گرفت، قاسم سلیمانی در متن داعش دیده شد. قاسم سلیمانی، به معنایی چه گوارای عصر حاضر است، چه گوارای مسلمان معتقد که همه اصول پهلوانی ایرانی را دارد و دیدیم که مردم چگونه او را پسندیدند. قاسم سلیمانی یعنی ایران یعنی آرمان و یعنی پهلوانی و یعنی مجاهد و یعنی نبض زنده انقلاب. اینها وقتی در کنار هم قرار میگیرند دیگر نقد نظام، مفهومی بزرگتر و وسیعتر میگیرد و شأنیتی پیدا میکند که احساس میکنم حالا جای ما مشخص شده است. دیگر ایران و آرمان در مرز همین گربه تعریف نمیشود و بسیار فراتر از محدوده مرزهای ماست.جواب به این سؤال خیلی حوصله میخواهد و زبان فصیح که من در آن ناتوانم. ولی سعی میکنم تمام جوابتان را در درون فیلمهای خودم بیایم و کدهایش را پیدا کنم. در فیلم از کرخه تا راین، وقتی خواهر ساکن آلمان به برادرش که در جنگ چشمانش را از دست داده میگوید چه واژهای کثیفتر از جنگ است، او میگوید صلح. من به این تناقض اعتقاد دارم. یعنی تا محدوده تعریف مشخص نشود، همه جملهها میتواند بارهای متضادی حمل کنند. تا نیمه فیلم چ تمام تلاش شخصیت فیلم یعنی دکتر چمران بر آنست که با مذاکره جنگ و کشتار را از بین ببرد، ولی حریف قلدرتر از آنست که زیر بار رود. در نتیجه بعد از سقوط هلیکوپترچمران دست به اسلحه میبرد تا صلح را برقرار کند. شما حتماً دیدهاید نیروهای حافظ صلح در مناطق جنگی را. همه مسلحند. این چه معنی دارد جریان آرمانخواهی که اکنون شاید بشود حاج قاسم سلیمانی را نماد آن دانست، تفکر نظامی و میلیاری ندارند. چه اینکه اگر این تفکر بود، حریف زودتر از او دستش را میخواند و تا به حال حذف شده بود، این تفکر فرهنگ جهاد به معنی اصلاح دارد. به معنی سازندگی دارد. مثل احمد متوسلیان در کردستان است که به جنگ با شرار رفته، ولی وقتی گرسنگی مردم شهر را میبیند شروع به توزیع ارزاق عمومی میکند. این تفکر علاقه به باروت ندارد ولی حاضر نیست از اصول انقلابی خود کوتاه بیاید. خب حریف داعش را تولید میکند که قرار است مقابل این جریان با زبان خودشان بایستد، به نظر من داعش، سبب خیری شد که این تفکر بار دیگر زنده بودن خودش را به مردم ثابت کند. شما گفتید که نظام را به معنای یک پیام تعریف میکنید که گاهی مسأله آن بوسنی است و گاهی سوریه. نظام برای شما معنا و ارزشی دارد که برآمده از درونیات شماست. احساس میکنم برای اینکه این ارزشها را نشان دهید، در محیط شهر نمیگنجید و از شهر خارج میشوید.فکر میکنم این تحلیل درست نیست. این را به صراحت میگویم که من ذهن جنگجوی اسلحه به دست ندارم و این کار را هم اصلاً بلد نیستم که مثلاً اسلحه دستم بگیرم و بجنگم. همیشه هم در دوران جنگ تنها دوربین دستم بوده و تنها کار خودم را میکردم. بنابراین دنبال این هم نبودم که مرزها را گسترش دهم و به فکر این طور چیزها باشم.سالها قبل تحقیقاتی در مورد نیروهایی که معروف به استشهادی هستند در لبنان انجام میدادم. همان زمان فهمیدم که اگر ایران به معنای این مرزهای آبی و خاکی من را گرفتار خودش کند، باختهام. از اینجا چیزی گیر من نمیآید و در آن گم میشوم. ولی اگر بگویم، مفهوم بزرگتر و حرف دیگری است مانند اینکه حداقل دایره گردشم را از ایران به شیعه وسعت دهم، احساس بهتری دارم. محصول همین طرز فکر، ساخت خاکستر سبز شد.یک مثال از خاطراتی میزنم که دوستان دیگر برای من تعریف کرده بودند. کوبانی مرکز حضور مؤثر پکک است. پکک که در دورههای مختلف زمانی نیروهای مرزی ما را به شدت اذیت میکرد. تعداد زیادی از سربازان در پاسگاههای مرزی را نیز همینها کشتهاند. حالا همین کوبانی در محاصره داعش قرار گرفته بود. حاج قاسم سلیمانی و نیروهای ایشان وارد عمل میشوند و منطقه را نجات میدهند. طبیعتاًاگر قرار بود بر اساس منطق نظامی عمل کند،میتوانست بگوید بهتر این است که داعش کوبانی را نابود کند و یک نیروی متخاصم کم شود اما بحث اینجا فراتر از این نوع مرزبندیهاست. بر اساس اصول مروت و جوانمردی همین بچهها میگویند اهالی کوبانی گرفتار شدهاند و ما باید به کمک آنها برویم. این موضوع برای من ارزش است. این مفهوم برای من اهمیت دارد. اگر این طور نباشد و خودم را در مرزهای ایران محاصره کنم، احساس میکنم که پایم را بستهاند.اگر علی و حسین (ع) را از من بگیرید، مسیرم را گم میکنم. به شدت اعتقاد دارم که موضوع شیعه در ذهن من جایگاه بزرگی دارد و نمیتوانم و نمیخواهم آن را فراموش کنم. خیلی وقت قبل این آرمانگرایی برای من در محدوده مثلاً حراست از پاسگاه محله خودمان تعریف میشد ولی این موضوع الان برای من وسعت گرفته و آن را تنها محدوده به مرز نمیبینم. اصلاً به همین دلیل است که به مبارزانی مانند چه گوارا علاقه دارم. او هم محدوده به مرز نبود. برای همین هم به سمت چمران میروم و فیلم او را میسازم چرا که در لبنان و فلسطین و ایران حضور داشت. چمران هم برای مظلومان میجنگید. او برای آزادیخواهی میجنگید و البته باز هم در ایران برای همین مفهوم یعنی نجات جان انسان دنبال صلح بود. آنچه مرا جذب چمران کرد، همین بحث بود.من دیالوگهای خودم را بین شخصیتهای فیلم پخش میکنم. هر کدام از آنها بخشی از حرف کلی من را تکمیل میکنند. هر کدام از شخصیتها در داستان من میآیند تا حرفهای من را تکمیل میکنند. هر کدام از شخصیتها در داستان من میآیند تا حرفهای من را بزنند. بنابراین تمام چمران نیست که حرف را میزند. او صلح میخواهد و وصالی میجنگد ولی باز هم هر دو موضوع شأن نجات جان انسانهاست. وصالی احساس کرده که عدهای مظلوم در گوشهای گیر افتادهاند و به کمک آنها رفته، هر چند که هم قطارانش اعتقاد دارند این جنگ قومی و قبیلهای است ولی وصالی و چمران پای خودشان را بیرون نمیکشند. این همان رفتاری است که ما در کوبانی داشتیم. برای خودمان تعریف نکردیم که کوبانی به ما مربوط نیست چون در مرزهای ایران نیست. آنجا که جان انسان و آزادیخواهی در خطر بود ما هم پیشقدیم شدیم.نه این حرف را قبول ندارم. اینجا هم همان تقسیمبندی وجود دارد. من از زبان دانشمند هستهای هم حرف میزنم. از زبان دختر حیدر هم صحبت میکنم، به او حق میدهم و جای انتخاب برایش میگذارم. در همین فیلم بادیگارد سر تیم حفاظت هم حرفهای معقولی میزند و میگوید بالاخره همه اشتباه میکنند و اصلا حق اشتباه و تصمیمگیری هم دارند او میگوید ما ربات نیستم. البته یکی هم حیدر است. عقل آدم میگوید که حتی مأمور امنیت ملی هم کارش را به درستی انجام میدهد. او نماینده عقلی است که میگوید باید امروز جلوی تخلف حیدرها را گرفت. این منطق را جامعه میپسندد و به نوعی رفتار مأمور امنیتی برخورد با خاطی است. اما آنچه در حیدر رخ میدهد. محاکات فردی من است حیدر به خودش میگوید خدایا من نمیخواستم از معاون رئیس جمهور حفاظت نکنم ولی انگار بدنش بدون اختیار او کار خودش را کرده است حیدر رفتاری ناخودآگاه انجام داده و حالا خودش اولین نفری است که به نقد خودش نشسته و به صراحت میگوید من دیگر برای این کار مناسب نیستم. رئیس او میگوید تو چرا این کار را کردی؟ ولی حیدر جواب روشنی ندارد و میگوید امروز دیگر نمیتوانم جان خودم را برای حفاظت از این آدمها بگذارم. حیدر میگوید بیایید مشکل را حل کنید این همان حرف من است که میگویم امروز دوست دارم به نماز جمعه بروم ولی کسی که سخنرانی میکند را قبول ندارم خوب در این شرایط چه باید کنم؟ از طرف دیگر مأمور امنیت ملی هم حرف درستی میزند او میگوید تو برای حفاظت حقوق میگیری و این شغل است و اگر چنین حدود و اختیاری برای محافظ قائل باشیم دیگر سنگ روی سنگ بند نمیشود بنابر این حیدر در خودش گرفتار شده و دروغ هم نمیگوید که خودش را پنهان کند آنچه در حیدر رخ داده در من هم حضور دارد حرف حیدر و مأمور امنیتی همه دیالوگهای درونی من است که برای فهم مخاطب تفکیک شده است.فیلم بادیگارد شکل گرفته است که همین سوال را توضیح بدهند شرایطی که برای فیلم آژانس مطرح نبود. اینجا محاکات کسی است که نمیداند دایره فدایی بودنش تا کجا اعتبار و کشش دارد. حاج حیدر محافظ شخصیتهای نظام است و حاجکاظم محافظ نیروهایی که روزی با او در جنگ زخم خوردهاند.تعجب میکنم شما تا این حد نسبت به قیصری همذاتی دارید و معتقدید که من با او بیرحمانه عمل کردهام مشکل کجاست. من با همه فنون سینمایی که میشناسم قصد داشتم او را به درستی تعریف کنم اینکه میگویم به درستی یعنی با جهان ارزشی من در سال 94 و قطعا شرایط کنونی با دوران 75 که خاتمی روی کار آمد خیلی متفاوت است الان جریان اصلاحات حس کرده است که باید در رحم مصنوعی امکان بقا داشته باشد و باید مدافع وجود موجود باشد. ولی خواهش میکنم از من انتظار همراهی نداشته باشید.بله، آقای ظریف برای من اسکناس باارزشی است که پشتوانهاش را از حاجقاسم میگیرد. این دو همدیگر را کامل میکند.اجازه میخواهم ظریف را ظریف بدانم و نه نمونهای از مسئولان هیأت حاکمه. او مختصاتی دارد بسیار شفاف، معصوم، جنگجو به وقتش. کاش ذرهای از این احساس و شخصیت در نیروهایی که از آن به اداره فرهنگ مأموریت گرفتهاند میدیدیم.اجازه بدهید به اصل داستان فیلم برگردم. داستان ما این است که محافظی شک کرده است و بعد از این شک، دچار بحران شده که چرا شک کرده است. همین آدم مدتی بعد محافظت از یک شخصیت دهه 90 را بر عهده میگیرد و جانش را در راه حفاظت از او از دست میدهد.. امروز آنچه در من رخ داده، احوالی درونی است منطق حاکم بر کشور راه خودش را برود و اجازه داشته باشیم جرقههایی مثل حاتمیکیا راه خودشان را بروند. من شمشیری نیستم که بتوان با آن خیار پوست کند.انتهای پیام/ن