عصر که میشد راه کج میکردیم و از هفتهنامه مرحوم سینما، خیابان جامی را تا راسته خیابان جمهوری گز میکردیم و میرفتیم به کافه مرحوم شده آنتراک در سینمای جمهوری. یک قوری چای دارچین یا گلگاوزبان سفارش میدادیم، خسته از روز و هیاهو ساعتی خوش مینشستیم دنج کافهای که حال و هوایش به نسبت زمانه از آن امروز نبود، امروزی که حالا شده دیروز ما و همه آنها که پاتوقشان آن دنج باصفا بود؛
ندای گیلان:روزنامه اعتماد نوشت:
عصر که میشد راه کج میکردیم و از هفتهنامه مرحوم سینما، خیابان جامی را تا راسته خیابان جمهوری گز میکردیم و میرفتیم به کافه مرحوم شده آنتراک در سینمای جمهوری. یک قوری چای دارچین یا گلگاوزبان سفارش میدادیم، خسته از روز و هیاهو ساعتی خوش مینشستیم دنج کافهای که حال و هوایش به نسبت زمانه از آن امروز نبود، امروزی که حالا شده دیروز ما و همه آنها که پاتوقشان آن دنج باصفا بود؛ لیلا حاتمی به رتق و فتق کافه میپرداخت و علی مصفا، روبهروی پرده کوچک سینمایی که کنج کافه علم شده بود، مینشست همیشه به پت و مت دیدن. بساط پرده سینمای کوچک کنج کافه جایش بود جز در زمانهای نمایش فیلم که آن زمان «هنر و تجربه»ای نبود و کافه آنتراک جایی بود برای فیلمسازانی که جایی برای تماشا شدن فیلمهایشان نداشتند. مصفا مینشست روی صندلی چوبیاش رو به پرده کوچک سینما و پشت به کافه و آدمها، پشت به
رفت و آمدها و شلوغیای که هیچگاه در آنتراک به هیاهوی مرسوم نرسید که اصلا لذت کافه آنتراک به همین چیزهایش بود. این نخستین تصویر علی مصفا بود که خارج از سینما و آنچه آن ایام به آن شهرهتر بود، یعنی بازیگری برایم نقش بست. مردی که از شلوغی پرهیز میکند و تن به حواشی نمیدهد. بازیگری که منشاش به بازیگران نمیخورد و سکوتش او را دلنشینتر میکند، سکوتی که گاه با لبخند است و گاه گویی در فضای خودش سیر میکند، جایی که دنیایش رقم میخورد. کافه آنتراک با همه خاطراتش، با همه روزها و شبهایی که مامن بود و دنج فرار از هیاهو، در یک هیاهوی غریب اردیبهشتی غمگین در سال ٨٨ آتش گرفت و سوخت. علی مصفا میگوید که هنوز میز و صندلیها و دکور کافه همانطور ماندهاند، همانجا نشستهاند سوخته و فرسوده؛ کسی اما دیگر نمیآید، کسی اما دیگر نمیرود، پرده سینمای کوچک کنج کافه سوخته است و قوریهای چای سر میز هیچ مشتریای نمینشینند و ساعت در همان روزهایی که شبیه امروزهای حالا و دیروز نبود ایستاده است. «در دنیای تو ساعت چند است» حال و هوای خوش آنتراک را برای اهلش زنده میکند تا بنشینی و با علی مصفا گپ بزنی، از حال و هوای دنیایش بپرسی و از اینکه:
در دنیای تو ساعت چند است علی آقای مصفا؟
ساعت ما کار نمیکند یا بهتر است بگویم فکر کنم ساعتم خیلی عقب است.
خواب مانده یا عقب میمونه؟
به یک وقتی دیگر تنظیم شده و همینطور باقی مانده.
خودتان تنظیماش کردید یا گذر زمان؟
از اول همین طور تحویلش گرفتم.
راضی هستید؟
عادت کردهام.
عادت بیحال خوش؟
حال خوش هم دارد چون از اول به آن عادت کردهام. آره، حال خوش هم دارد.
برای همین است که در فیلمهایی که بازی یا کارگردانی کردهاید، حال و هوای دیگری جریان دارد؟
همیشه هم اینطوری نیست. مخصوصا در فیلمهایی که بازی کردهام. بالاخره فیلمهایی که آدم بازی میکند ابزار کارگردان است، مگر اینکه وضعیتی پیش بیاید که آدم با سازنده فیلم در یک دنیا باشد. بسیاری از اوقات بازیگر در یک فاز دیگر است و کارگردان در فاز دیگر اما چون قرارداد بسته شده، او هم باید آن نقش را بازی کند.
ولی انگار در فیلمهایی که بازی میکنید انرژی و پتانسیل شما نسبت به فضای فیلم غالب است.
شاید به خاطر انتخابی است که توسط کارگردان انجام میشود. مثلا میگوید این نقش به فلانی میخورد. به خاطر همین چیزهاست که من را انتخاب میکند یعنی از وقتی که نقش را مینوشتند در همان حال و هوای من بوده است. البته خیلی وقتها من هم سعی میکنم نقش را به شکلی پیش ببرم که بیشتر به خودم میخورد و از عهدهام برمیآید. شاید این باعث میشود که شما چنین تلقی داشته باشید.
بر همین اساس هم میخواهم گمانی را با شما مطرح کنم؛ علی مصفا وقتی نقشی را بازی میکند آن را از آن خود میکند، نزدیکش میکند به ساعت دنیای خودش، خب میتوان این طور نتیجه گرفت که آمدن علی مصفا به عالم فیلمسازی و رویکرد علی مصفا به تهیهکنندگی این است که همین دنیا را میخواهد خلق کند یعنی به جایی میرسد که دیگر بازیگری اقناعش نمیکند و در پس ذهنش در تلاش برای کشف همان دنیای شخصی باشد و شاید مدام از خودش میپرسد که ساعت دنیایم را چگونه مصور کنم؟
میدانید که همهچیز اینقدر طراحی شده نیست. من از همان اول با بازیگری چندان راحت نبودم و در مقطعی متقاعد شدم که میتوانم فیلم بسازم و کاملا احساس میکردم که آن طرف لذت بیشتری برای من خواهد داشت و به خواستههای من نزدیکتر است. این بود که
رو آوردم به فیلم ساختن ولی بعد از مدتی آدم دلش برای بازی کردن هم تنگ میشود.
یعنی در مقایسه با کارگردانی دلتنگ بازیگری میشوید؟
نمیتوان با هم مقایسهشان کرد چون میزان مسوولیتی که به عنوان فیلمساز وجود دارد با بازیگری خیلی متفاوت است. درست است که بازیگر مسوولیتش سنگین است اما اصلا قابل مقایسه با کارگردان نیست. به هر حال بازیگری هم حرفه متنوعی است و هم میتواند لذتبخش باشد.
از همان ابتدا به بازیگری اینگونه نگاه میکردید؟
نه تمام این مراحل کمکم برای من شکل گرفت یعنی بعد از اینکه مدتی از بازیگری فاصله گرفتم متوجه این احساسم شدم ولی اگر بخواهم درست قضاوت بکنم واقعیت این است که نه، از بازیگری زیاد لذت نمیبرم. درست است که فیلمسازی سختتر است و مسوولیتش بیشتر، اما آدم را راضی میکند. همین که آدم احساس کند که دارد کاری را انجام میدهد که دلش میخواهد و دوستش دارد و مجبور نیست که مدام با بقیه در جنگ باشد… همین خودش راضیکننده است.
جنگ با کارگردان و…
بله، چون تو در مقام یک بازیگر مدام در حال جنگ و جدال هستی. جدال با کارگردان، خود نقشی که نوشته شده و از همه مهمتر جدال با خودت که راضی شوی نقشی را بازی کنی، همین که باید خودت را متقاعد بکنی یا متقاعد شوی. این جنگها مرا اذیت میکند.
یک جاهایی هم که مجبوری کنار بیایی.
بله، چون به هرحال خواست نهایی خواست کارگردان است.
پس شاید برای همین هم تهیهکنندگی و کارگردانی را بیشتر ترجیح میدهید.
تهیهکنندگی نه واقعا. تهیهکنندگی ابزاری میخواهد که من ندارم چون وقتی تهیهکننده هستی باید بتوانی مدام در حال تهیه و تدارک پول از منابع مختلف باشی و مدام پیش افراد مختلف بروی و رو بندازی که من آن روحیه و قابلیت را ندارم. کما اینکه مسوولیت تهیهکنندگی به مراتب وحشتناکتر از همه اینهاست چون یک مسوولیت واقعی است.
هیچ خلقی هم در آن اتفاق نمیافتد، همهچیز زمخت است.
بله. مردم کار میکنند و پولشان را میخواهند. تعهدی میدهی و باید پای تعهدت بایستی. خیلی سخت است این فرسایش. من اصلا نمیخواستم تهیهکننده باشم اما اینگونه پیش آمد و برای فیلم خودم چون نتوانستم تهیهکننده پیدا کنم مجبور شدم که تهیهکننده فیلم خودم باشم. البته این را هم بگویم که اینطورها هم که تهیهکنندهها ادعا میکنند تهیهکنندگی خیلی کار سختی نیست.
یکسری راه و چاه دارد.
بله. اما این کار برای آدمهایی از جنس من نیست.
همین مدام سرو کله زدن به روحیهتان نمیخورد؟
بله. یک ذهن فعال و حسابگر میخواهد که تمام تمرکزش بر این ماجراها باشد. به هر حال باید شیوههای چانه زدن را بدانی که من واقعا بلد نیستم (میخندد) اما برای کار لازم است.
پس حرفم را تصحیح میکنم، علاقه علی مصفا کارگردان بودن است.
آره، کارگردانی را خیلی بیشتر دوست دارم.
آیا خلق دنیایی که میخواستید حاصل شده؟
نه حاصل نشده. البته دنبال خلق دنیای خاصی نیستم، بیشتر در پی این هستم چیزهایی را که دوست دارم برای دیگران تعریف کنم. این امر هم حاصل نشده هنوز چون بین فیلم اول و دومم، هفت هشت سال فاصله افتاده و الان هم برای فیلم بعدیام به نظر همین اتفاق دارد میافتد. البته در این زمینه بیشتر خودم مقصر هستم و نمیتوانم بگویم تقصیر دیگران است و بهانه بیاورم. تقصیر خودم است چون آدم فعالی نیستم و باید چیزی در ذهنم شکل بگیرد که متقاعدم کند که بروم دنبالش و آن را بنویسم و بسازم.
یعنی آن طرح دوره جنینیاش را در ذهنتان طی میکند.
بله. به هر حال آدم تنبلی هستم. اینطور نیستم که هرروز صبح که بیدار میشوم به دنبال سوژه باشم تا بتوانم فیلم بسازم. باید خودشدر ذهنم مرا متقاعد کند و به حدی قوی باشد که بتواند من را کاملا به سوی خود جذب کند. مدلم اینطوری است.
شما به این بعد شخصیتتان میگویید تنبلی ولی من میگویم دلی بودن یعنی همان چیزی که در بازیها و فیلمهایتان هم خود را نشان میدهد. علی مصفا دلی به زندگی نگاه میکند انگار.
(میخندد) شما میخواهید درستش کنید میگویید دلی. من خودم نمیتوانم قضاوت کنم، باید از بیرون قضاوت شود.
خب برای بهتر قضاوت شدن این کلام به سراغ «در دنیای تو ساعت چند است» برویم. کاراکتر فرهاد دراین فیلم عجیب و غریب و دوستی داشتنی است، حتی اگر هم با آن همذاتپنداری نکنی ولی همراهش میشوی، شخصیتی دلی است.
این بیشتر به خود فیلمنامه بر میگردد چون این کاراکتر در فیلمنامه، اینجور نوشته شده است. حالا شاید ایندفعه توانسته باشم فیلمنامه را خراب نکنم!
ولی اتمسفر شما بر آن غالب است و بر آن تاثیر گذاشتهاید.
شاید من توانستهام یک خرده متفاوتتر از فیلمنامه عمل کنم اما قابلیت اصلی داخل خود فیلمنامه است. واقعا این فیلمنامههاست که مهمترین فاکتور برای این است که به قول شما یک شخصیت بهگونهای ساخته شود که به دل بنشیند.
صفی یزدانیان کاراکتر فرهاد را بر اساس شما نوشته بود؟
فکر میکنم که فرهاد این فیلم بیشتر شخصیت خود صفی یزدانیان باشد تا اینکه براساس شخصیت من نوشته شده باشد. ایشان درواقع تشخیص دادند که من برای این نقش مناسب هستم. ما همان اول یک بحثی داشتیم که من میگفتم برای این نقش من مناسب نیستم و خودشان هم گاهی به این فکر میکردند که در بعضی زمینهها فاصله زیادی وجود دارد. اما خب به هر حال جفت و جور شد. با صحبت کردن و همفکری سعی کردیم شخصیتی را پیدا کنیم که هم به شخصیت نوشته شده نزدیک باشد و هم من بتوانم آن را اجرا کنم. خودم بیشترین الگویی که در ذهن داشتم خود صفی یزدانیان بود. با اینکه من کمتر دنبال الگو میگردم اما وقتی نقش خیلی خارج از من میشود دنبال الگو هستم.
یعنی نقش خیلی خارج از شما بود؟
در نهایت خیلی خارج از من نبود، اما در لایه و برخورد اول بله، فاصله داشت. بهطور مثال فرهاد آدمی است که به گونه خاصی میرود و عشقش را ابراز میکند و پیگیر ماجراست، خب نه من این طوری نیستم. فرهاد من نیستم.
یعنی مثل فرهاد این همه سال صبر بکنید و سالهای سال درگیر عشق باشید؟
ممکن است که من هم سالهای سال صبر بکنم و درگیرش باشم اما هیچوقت چنین نمود خارجی در من ظهور پیدا نمیکرد یعنی از این نظر کاملا با من فرق داشت. من خیلی نمیتوانستم یک آدم عاشق پیشه به این شکل باشم. واقعیت این است که تفاوت عمده من با فرهاد در این بود که من آدمی نیستم که هر لحظه مهربان ظاهر شوم. نسبت به فرهاد یک آدم خشک و خشنی هستم اما فرهاد آدم خیلی منعطفی است و عاشقپیشه.
صفی یزدانی در نشست خبری فیلم گفته بود که این فیلم گوشه چشمی هم به سوته دلان دارد و ادای دین و احترامی به خانواده حاتمی است…
این را باید خود صفی یزدانیان توضیح دهد من نمیتوانم چیزی بگویم اما بعضی جاهای فیلم اشاره مستقیم دارد به دیالوگهای آن فیلم. مثلا آنجا که میگوید «تو سرم سنج میکوبن عین بازار مسگرها». از طرفی هم شخصیت یک آدم عاشق پیشه خل وضع را دارد. به نظرم اما فرهاد و فیلم شکلش خیلی فرق میکند و وارد بستر دیگری شده و فراتر از علایق ایشان به فیلم سوته دلان بوده است.
کاراکتر فرهاد در این فیلم با عاشق پیشه فیلم سوتهدلان خیلی فاصله دارد. کاراکتر عاشق در فیلم به نظرم اصلا خل وضع نبود و اتفاقا خیلی خوب میداند که چه میکند حواسش به همهچیز هست.
آره خوب این فیلم فرق میکند با سوتهدلان. اینکه میگوییم خل وضع بیشتر منظورمان کسی است که بیرون از کلیشه روز زندگی میکند، یعنی کسی که مثلا حاضر نیست بعد از اینکه دیپلمش را گرفت لیسانس و فوق لیسانس را بگیرد و بعد دکترا، برود ازدواج کند و رشد کند و الی آخر. اینگونه فرهاد داستان به یک آدمخل وضع تبدیل میشود.
آدمی خارج از عرف…
آره، مثلا در سوته دلان حتما باید مشکل مغزی میداشت. اما در این فیلم نه.
کاراکتر فرهاد را بیرون از این فیلم میشناختید؟
جنبههای مختلفی از این آدم را در خودم و اطرافیانم میشناختم ولی به این شکلی که تماما یک آدم اینطوری باشد نه.
نکته مثبتی که در خلق کاراکتر فرهاد در این فیلم وجود دارد این است که با وجود دست نیافتنی بودنش اما بسیار بومی و قابل لمس خلق و اجرا شده.
این هم برمیگردد به قوت فیلمنامه یعنی اینکه اگر ما بخواهیم نقش یک آدم خل وضع عجیب و غریب و غیرکلیشهای را بنویسیم باید ببینیم که چه کار باید بکنیم که در عین اینکه عجیب و غریب است، در عین حال آنطور بومی و ملموس هم باشد یعنی نویسنده به این فکر کند که در هر زمینهای که در نوشتن پیش میرود اگر دارد افراط میکند بلافاصله یک تمهیدی بهکار ببندد تا این افراط را خنثی کند. مثلا اگر این آدم اینقدر عجیب و غریب میشود به ناگهان چیزی از او ببینیم که به حدی معمولی و شناخته شده است که آن را برای همه باورپذیر سازد. به نظرم این موارد بیشتر ظرافتهای فیلمنامهای است.
شما کجای این خلق وارد شدید؟
کاری که بازیگر میتواند انجام دهد این است که نقشی را که به این ظرافت نوشته شده است تا آنجا که میتواند درکش کند و ادا وارد آن نکند. همان چیزی که نویسنده قصد داشته در بعضی زمینهها نگه دارد، همان را بازیگر درک کند و آن را خراب نکند. البته چون به هر حال ما همه از اول با هم و در جریان این شخصیت بودیم، به همین دلیل درک این قضیه برایمان سخت نبود.
سه فیلم «پله آخر» ساخته شما و «چیزهایی هست که نمیدانی» ساخته فردین صاحبالزمانی و «در دنیای تو ساعت چند است» ساخته صفی یزدانیان انگار که به ساعت یک دنیای مشترک دارد روایت میشود. انگار که با وجود تفاوتهای روایی، در یک راستا هستند هر سه. آیا این موضوع تعمدی است؟
نه. در حقیقت ما اصلا به این موارد فکر نمیکردیم. یا کاملا ناآگاهانه و بیخبر از این ماجرا بودیم یا اصلا دلمان نمیخواست که ساخته شدن یک فیلم این تلقی را ایجاد کند که در ادامه همان مسیر است. به هر حال ما سه کارگردان این سه فیلم سلیقههایمان با هم فرق میکند یعنی بهتر است بگویم سلیقههایمان از سه جنس و نوع مختلف است. در فضایی که با هم کار کردهایم حتما از هم تاثیر میگیریم و وارد کار هم میشویم ولی هیچ طراحی فکر شدهای چه در مرحله نوشتن فیلمنامه یا تولید و فیلمبرداری وجود نداشته است. اگر هم چیزی فکر شده بوده از این لحاظ بوده که یادت است که در آن فیلم که این لوکیشن را نداشتیم چه ضربهای خوردیم. بیا در این فیلم این کار را انجام ندهیم یعنی بیشتر در زمینه تولیدی بوده است. نه اینکه مثلا بگوییم که در آن فیلم این شخصیت این طوری بوده و در اینجا هم این طوری باشد.
شاید آن چیز که سبب این سوال میشود این است که در هر سه این فیلمها دو اتمسفر واحدی حاکم است. اتمسفری که بر پایه دو المان بنا شده است، یکی زمان و دیگری نشانهها. زمان نه به معنای فرم و ساختار بلکه به عنوان آن چیزی که در کالبد اثر جریان دارد و نشانهها به این معنی که جهان نشانهشناسی واحدی گویا بر زمان و قالب اثر حاکم است. هر دوی این المانها نیز بر هم تاثیر میگذارند و در بستر فیلم به بلوغ میرسند.
در دو فیلم «چیزهایی هست که نمیدانی» و «در دنیای تو ساعت چند است» من فقط بازیگر بودم اما.
ولی اتمسفر فضا بههم نزدیک است.
به هرحال همیشه چیزهایی از شخصیت بازیگر در شخصیت نقش هم نفوذ پیدا میکند. یعنی من اگر فیلم شخصی دیگر را هم بازی کنم چیزی از شخصیت من در آن فیلم دیده میشود. این موضوع مختص به من هم نیست، به نظرم برای همه وجود دارد. این موضوع هم نه خیلی فکر شده است و نه قابل کنترل. چیزهایی است که در واقعیت اتفاق میافتد. ولی اینکه شما در فیلمهای من شباهتی را پیدا میکنید فکر میکنم بیشتر به همنسلان من برمیگردد. یعنی این خاصیتهایی که میگویید در فیلمهای خیلی دیگر از فیلمسازان همنسلان من هم وجود دارد. حال چون ما در این سه فیلم و بیرون این فیلمها با هم همکار بودهایم اینگونه نمود پیدا کرده و این سه فیلم همواره کنار هم دیده میشوند.
یعنی معتقدید این المانهای مربوط به نسل شماست در تماشای جهان پیرامونش؟
بله. یک نوع از نگاهشان این میتواند باشد و چون ما سه نفر با هم معاشرت بیشتری داریم یکسری از این جنبهها غلیظتر شده است.
اما فقط همین یک نکته به نظر نمیرسد، یعنی چیزی بیشتر از این انگار در این فیلمها جریان دارد.
شاید چون بهطور کلی ما (علی مصفا،صفی یزدانیان و فردین صاحبالزمانی) از جریان مسلط سینمای ایران کمی پرت هستیم. یعنی اگر بتوانیم چیزی را به عنوان جریان روز سینمای ایران تعریف کنیم یا شکلهای متداول فیلمسازی روز سینمای ایران را تعریف کنیم ما با آنها خیلی فاصله داریم. حالا علتش را نمیدانم شاید ما در آن کوران فیلمسازی که همه با هم به یک شکلی تعامل دارند نبودیم و پرت بودیم و نیستیم یا نخواستیم که باشیم. بنابراین بیشتر چیزهایی که به آن فکر کردیم علایق شخصی میتواند باشد و محاسبهای در آن نبوده است.
دقیقا جنبه سوال من در همین نقطه علایق شخصی است.
شاید یک علتش این باشد، یعنی به این موضوع نگاه نکردیم که اگر فیلم فلانی فروش داشته به چه دلیل بوده، فاکتورهایش را مشخص کنیم و حال دنبال فاکتورهای فیلم برویم که فیلم ما هم مثل آن شود. این محاسبه را ما نداشتیم و اصلا بلد نیستیم و بیشتر ترجیح دادیم، سراغ ساخت فیلمی برویم که همیشه دوست داشتیم بسازیم و ما را درگیر میکرد.
این همان نکته اشتراک است شاید، همان که در این فیلمها حال آدم را خوش میکند.
من نمیتوانم همانطور که گفتم آگاهانه کار کنم که مثلا بیایم و صبح در مورد این موضوع فکر کنم و طرحی بنویسم و فیلمی بسازم. باید یک چیزی سراغم بیاید و من رابه سوی خودش جذب کند. فکر کنم در مورد دیگر دوستان هم این طور باشد.
عزیزی میگفت: حال خوب با حال خوش فرق میکند. حال خوش زمانی اتفاق میافتد که آدم به چیزی که در درونش باور دارد عمل میکند، وقتی این کار را بکند در درونش حالتی دست میدهد که به آن حال خوش میگویند. شاید این همان چیزی است که باعث میشود حال این فیلمها در کنار هم، حال خوش توصیف شود. به عبارتی حال فیلمساز و آنها که در خلق فیلم موثر هستند به مخاطب منتقل میشود. نکته اصلی ماجرا همین جاست که شما و دوستان بر این نقطه ایستادهاید.
جالب است، من تا حالا به ماجرا این طوری فکر نکرده بودم اما الان که به آن فکر میکنم، هرکس فیلم «در دنیای تو ساعت چند است؟» را میدید، میآمد میگفت حالمان خوب شد. قبل از صحبتهای شما با خودم میگفتم که چرا این را میگویند؟ اما این طور که شما تحلیل میکنید میتوان به این نتیجه رسید که مخاطب با خود میگوید درست است که مثل داستان فیلم،ما هم به آن چیزی که میخواستیم نرسیدیم ولی با همین هم خوش هستیم. با همان اندازهای که به آن رسیدیم خوش هستیم، همانطور که فرهاد به خاطر آن چیزی که به آن رسیده خوش است و میگوید میارزید. انگار بیننده خلاص میشود و احساس میکند که من هم میتوانم خوشحال باشم به همین اتفاقاتی که هرچند مختصر افتاده است، همین هم برای من خوب است. حالا باید بررسی کنیم که آن دو فیلم دیگر هم («پله آخر» و «چیزهایی هست که نمیدانی») چنین خلاصیای به بیننده منتقل میکنند یا نه.
به نظر من دارند اما از جنسی متفاوت.
(خنده) اما به هر حال این فیلم نسبت به آن دو تا فیلم دیگر پایان خوشتری دارد.
یادم نیست این جمله از چه کسی بود اما میگوید خوشبختی در یک لحظه رخ میدهد، پیش و پس آن زندگی است و مصایبش. با این متر اگر سراغ آن دو فیلم برویم میتوان این خوش بودن را پیدا کرد.
شاید، باید بررسی کرد.
در فیلم «در دنیای تو ساعت چند است» دو زوج عاشق و معشوق وجود دارند. یکی شما و گیلهگل و دیگریحوا خانم و نجدی. اتفاقی که در فیلم افتاده این است که مرز جنسیت برداشته میشود یعنی شخصیت فرهاد به حوا خانم نزدیک است و گیلهگل یعنی خانم حاتمی به نجدی. انگار حوا خانم و فرهاد حرف هم را خوب میفهمند و نجدی و گیلهگل هم همین طور.
منظورتان این است که یعنی بهجای اینکه فرهاد به نجدی شبیه و نزدیک باشد و حوا خانم به گیلهگل، جای اینها با هم عوض شده است؟
دقیقا!
این نکته که میگویید جالب است. نمیدانم.
آخر این فیلم، کشف است و نشانهها و در ماحصل آنچه میتوان دید این موضوع نمود دارد.
درستش هم همین است، یعنی اینکه در فیلم چیزهای مختلفی را میتوانی پیدا و کشف کنی. آنچه در لایه اول فیلم قرار بود دیده شود، این است که نجدی و حوا خانم قرینه فرهاد و گیلهگل هستند. درواقع قرینه من قرار بود نجدی باشد اما این چیزی که شما میگویید، جالب است که حوا خانم بیشتر به فرهاد نزدیک است و حالا که دارم میبینم بله، ممکن است اینطور باشد.
میتواند به دلیل حضور خانم خوشکام در نقش حوا خانم باشد در کنار شما؟
امکانش هست که این موضوع بر این برداشت تاثیر گذاشته باشد.
حضور شما در کنار خانم خوشکام و بازیها و دیالوگهایتان در فیلم به شخصیتپردازی فرهاد در فیلم بسیار کمک کرده است. آیا این وجه در فیلمنامه بود یا به خاطر حضور خانم خوشکام همسر علی حاتمی این اتفاق رخ داده؟
نه این جنبهای بود که در فیلمنامه کمرنگ بود و با انتخاب خانم خوشکام این رابطه گرم شکل گرفت. من همیشه میدانستم این موقعیتی است که میتوان از آن خوب استفاده کرد، اینکه من و خانم خوشکام کنار هم فضای جالبی را، نمیدانم چرا، ایجاد خواهیم کرد. اصولا خانم خوشکام این خاصیت را دارد که شکل اجرا کردنش و شکل دیالوگش به شکلی خاص است و میتواند در سینمای ایران و برای بیننده خیلی جالب توجه و تازه باشد. قابلیتهایی دارندکه تا به حال از آن استفاده نشده و شبیهش در سینمای ایران وجود ندارد. بخشی از آن را در این فیلم دیدید اما من مطمئنم خیلی فراتر از این است یعنی من مطمئنم البته اگر کسی همتش را داشت و مثلا نقشی را مینوشت. به هرحال این را مطمئن بودم که شکل رابطه من و خانم خوشکام یک شکل جدیدی خواهد بود و این را میدانستم که صحنههای دو نفره ما یک چیز خاصی خواهد شد و یکی از دلایلی که اصرار داشتم خانم خوشکام قبول کنند و برای بازی این نقش بیایند همین بود. این را میدانستم.
خانم خوشکام سخت قبول کردند؟
بله. سخت بود. البته به هرحال چون ما اصرار داشتیم قبول میکردند. اما انتخاب سختی بود. چون قرار بود حوا خانم رشتی باشد و با لهجه صحبت کند ولی ما دوست نداشتیم بازیگری را بیاوریم و به او بگوییم که سعی کن رشتی صحبت کنی. اما از همان اول پیشنهاد من خانم خوشکام بود که قبول کردند.
یکی دیگر از نکتههایی که در فیلم وجود دارد این است که حتی کاراکترهای فرعی فیلم هم شخصیت هستند و تیپ نیستند.
دقیقا، این یکی از سختیهای کار بود چون توقع بیننده را بالا میبرد. یعنی وقتی در فیلم یکی از این شخصیتهای فرعی را میبیند دلش میخواهد بیشتر درموردش بداند، بیشتر او را ببیند و وقتی این طور نمیشود توی ذوقش میخورد. همین موضوع هم خطر را برای فیلمساز بیشتر و انتخاب بازیگرهای این نقشها را نیز سختتر میکرد.
بازیگرهای این شخصیتهای فرعی چگونه انتخاب شدند؟
انتخاب بازیگرها واقعا سخت بود چون ما نخواستیم شخصی را بیاوریم که ادای گیلکی صحبت کردن را دربیاورد و به همین دلیل به همان جا محدود شده بودیم. انتخاب همان جا هم که میدانید چگونه است به دنبال کسانی میروید که در سریالها یا تئاترها کار کردهاند تا بتوانید شخص مورد نظر خود را پیدا کنید. ما واقعا شانس آوردیم توانستیم بهترینها را انتخاب کنیم و البته افشین رضایی دستیار کارگردان در این کار نقش مهمی داشت.
عکسالعملهایی که از مخاطبان درباره فیلم گرفتهاید چطور بوده؟
در حقیقت، هیچوقت تا به این اندازه واکنش مثبت نسبت به فیلمهایی که کار کردم نگرفته بودم. هیچوقت تا این حد اتفاق نظر ندیده بودم؛ البته تک و توک بودند که از بخشهایی خوششان نیامده بود که این هم طبیعی است.
از چه چیزهایی خوششان نیامده است؟
مثلا عدهای گفتهاند یعنی چه فرانسوی حرف میزند یا یک چیزهایی اینجوری اذیتشان میکرده یا گفتهاند اولش خستهکننده بوده و نتوانستم همان اول همراه شوم و بعدا دیرتر همراه شدهام یا مثلا روایتش کند بوده است. اما اینها تک وتوک بوده و میزان واکنشهای مثبت بیسابقه بوده است.
حال که صحبت از مخاطب شد به یقین مخاطب این گفتوگو حالا انتظار دارد که در این مصاحبه از علی مصفا و لیلا حاتمی بشنود؛ از زوج منحصر به فردی در سینمای ایران که حالا در یک فیلم نقش عاشق و معشوق را بازی کردهاند. با اینکه میدانم این سوال بسیار کلیشهای است. اما بگذارید بپرسیم که وجه زندگی مشترکتان وقتی روبهروی یکدیگر بازی میکنید بر بازیتان تاثیر داشته و اگر جوابتان مثبت است، چه تاثیری داشته است؟
به یقین تاثیر دارد و بیتاثیر نبوده است. اما ما قرار را بر این میگذاریم که هرکس دیگری هم به غیر از خانم حاتمی باشد، من همینگونه با او رفتار میکردم و ایشان هم همینطور. اما این را الان میگویم و تاکنون آن را نگفتهام که ما وقتی روبهروی هم بازی میکنیم، در رابطه دوتایی در فیلمها دنبال رابطه مشابه در زندگی میگردیم تا آن را پیدا کنیم و همان را اجرا کنیم. برای مثال اگر قرار باشد در صحنهای دعوا یا مرافعهای داشته باشیم نه به شکل طراحیشده بلکه ناخودآگاه شبیهش را در زندگی واقعیمان مییابم و آن احساس را پیاده میکنم.
یعنی هماهنگشده نیست و ناخودآگاه اتفاق میافتد.
بله، در ذهن جستوجو میکنیم و کشویی را بیرون میکشیم (میخندد) که قبلا تجربه کردهایم. جنس مشاجره و کلکلی را که با هم تجربه کردهایم، پیدا میکنیم و میدانیم که از بیرون هم جالب خواهد بود.
چرا زوج علی مصفا و لیلا حاتمی اینقدر برای مخاطب سینمای ایران جذاب است؟
(میخندد) من فکر میکردم که دارد تکراری میشود. یعنی داشتیم فکر میکردیم دیگر فیلم دوتایی کار نکنیم.
نه واقعا تکراری نشده و به این دلیل که هردوی شما حرفهای این حیطه هستید بر حسب هر فیلم دنیای تازهای را برای مخاطبان خلق میکنید.
(میخندد) نمیدانم واقعا. خیلی خوب است اگر اینجور باشد.
بگذارید اینگونه بپرسم که ما به ازای خودتان (علی مصفا و لیلا حاتمی) را در سینمای ایران اصلا دیدهاید؟
نه بابا، دیگه این جوری هم که شما میگویید نیست.
آقای مصفا، این صحبت بیتعارف و تعریف است، چون من نسبت به نقد و نوشته «ن والقلم ومایسطرون» هستم و حالا هم به همان صراحت توصیف میکنم. آیا خود شما هم به این موضوع آگاه هستید؟
با این تفاسیر نه والله. اگر آگاه بودیم دستمزدمان را بالاتر میبردیم (میخندد). در حقیقت اما اگر بخواهم پاسخی به این سوال بدهم باید بگویم که خانم حاتمی سوپراستار است و بارها شده فیلمهایی که هیچی نداشته است صرفا به دلیل وجود ایشان به موفقیت رسیده و صحبت شما را منباب جذابیت کاراکتر سینمایی از این منظر متوجه میشوم. اما من در این دستهبندی نیستم یعنی سوپراستار نیستم و مخاطبان قشر خاصی شاید مرا بشناسند. صحبت شما شاید بیشتر در این نکته است که چون ما دوتا با هم میتوانیم به یک شکل
منحصر به فرد برسیم این حالت را ایجاد میکند. شاید چون از ما دوتا نمیدانم یک چیزی شکل گرفته است که میتواند چیزی به فیلم اضافه کند یا موجب تمایز آن فیلم بشود نسبت به فیلمهای دیگر.
در فیلم «در دنیای تو ساعت چند است؟» علی مصفا به نوعی به بازیگریاش هم بازگشت داشته است. یعنی شاید برخی که مصفا را نمیشناختند با این فیلم دنبال این باشند که ببینند علی مصفا فیلم بعدیای که بازی میکند چیست؟
نمیدانم واقعا، هیچ چیزی را قطعی نمیتوان گفت. گاهی وقتها گفتهام و خلافش را عمل کردهام و بعد گفتم ای داد بیداد این چی بود گفتم… (خنده) من همیشه سعیام بر این بوده بازی نکنم.
یعنی ممکن است که بعد از این فیلم دیگر بازی نکنید؟
همیشه تمام تلاشم بر این بوده که بازی نکنم. ولی گاهی مجبور میشوم چون بعضی مواقع پیشنهاد به حدی خوب است که احمقانه است اگر قبول نکنم. گاهی هم احتیاج به پول است تا حدی که مجبور میشوم و بعضی وقتها هم در چارچوب رفاقتها و در واقع در وضعیتی هستی که نمیتوانی نه بگویی.
رودربایستی؟
نمیتوان اسمش را رودربایستی گذاشت. سهمی است که برعهده تو است و باید آن سهم را بدهی. تعهدی است که باید به آن پایبند ماند. بعضی وقتها اینجوری است. ولی همیشه ترجیح اولم این است که بازی نکنم.
خب در زمینه فیلمسازی چی؟ آیا ایده فیلمنامه دارید؟
بله دارم. چند تا دارم. اما هیچ کدام به آن بلوغی که باید برسند تا نوشته و اجرا شوند، نرسیدهاند.
ساعت چند است علی آقای مصفا؟
فکر میکنم حوالی ظهر شده باشد دیگر.
نه، «در دنیای تو ساعت چند است»؟
همان حوالی ظهر… سالها پیش.
Friday, 22 November , 2024