چند دقيقه بعد مهران با دو پسر جوان ديگر وارد شده و با خنده اي گفت: اين ها دوستان من هستند، آنجا بود که از نقشه شوم مهران مطلع شديم

به گزارش سرویس حوادث ندای گیلان،در اتاق مشاوره باز شد، دو دختر که سن و سال زيادي هم نداشتند و توسط گشت پليس دستگير شده بودند با سر و ضعي آشفته وارد شدند، هر دو سرشان پائين بود و مدام گريه مي کردند و گريه اجازه حرف زدن به آنها نمي داد، تا اينکه يکي از آنها سکوت اتاق را شکست و ماجراي مشکلي که برايشان پيش آمده را اين گونه بازگو کرد:

من و سميرا خيلي با هم دوست هستيم و مدام يا او به خانه ما مي آمد يا من به خانه او مي رفتم هميشه با هم درد دل مي کنيم و از راز هاي هم باخبر بوديم تا اينکه يک ماه پيش به من گفت که با پسري به نام مهران آشناشده است.

او مي گفت: امروز داشتن يک دوست پسر ديگر مُد شده و اگر دختري نتواند با پسري دوست شود عقب افتاده و امل به چشم مي آيد، من به او گفتم که اشتباه مي کند و اين کار خطرات و آسيب هاي فراواني دارداما سميرا نه تنها گوشش به حرف من بدهکار نبود بلکه به من هم اصرار مي کرد تا با دوستش آشنا شوم ولي من قبول نکردم.

چند روز بعد پسرجواني باگوشي من تماس گرفت و خودش را دوست سميرا معرفي کرد و مي خواست با من هم دوست باشد که من گفتم لطفاً دور من را خط بکش، چون من اهل اين حرف ها نيستم ولي مهران آنقدر چرب زباني کرد که در نهايت من هم خام شدم و دوستي من با او آغاز شد.

شرط دوستي من با مهران اين بود که هرجا مي رويم سميرا هم همراهمان باشد، او هم قبول کرد، گاهي اوقات بدون اطلاع مادرم با سميرا و مهران براي گردش بيرون مي رفتيم.پدرم به خاطر اعتيادش بيکار شده و در گوشه خانه مي نشيند و موادش را مي کشد و هيچ کاري با من ندارد، مادرم هم براي اينکه مخارج زندگي را دربياورد به شغل آرايشگري مشغول است و اصلاً متوجه کارهاي من نبود که کجا مي روم و با چه کسي ارتباط دارم اگر شب ها دير به منزل مي آمدم فقط کمي اعتراض مي کرد ولي من گوش به حرف هايش نمي دادم.

وضعيت همين طور ادامه داشت تا اينکه امروز هم مثل هر روز به مادرم گفتم که به کلاس ورزشي مي روم و بعد همراه سميرا سر قرار رفتم، مهران با ماشينش آمد و ما را سوار کرد و به باغي در اطراف شهر برد اولش مي ترسيدم که همراه مهران به آن باغ بروم ولي سميرا که خيلي به او اعتماد داشت گفت: نترس مهران پسر خوبي است و مطمئن باش هيچ اتفاقي نميافتد و خيلي هم به ما خوش مي گذرد.

وارد باغ که شديم، مهران و سميرا آتشي آماده کرده و ناهار را درست کردند،بعد از آماده شدن غدا مشغول خوردن بوديم که در باغ به صدا در آمد وحشت تمام وجودم را فراگرفت، مهران گفت نترسيد حتماً براي آبياري آمده اند.

چند دقيقه بعد مهران با دو پسر جوان ديگر وارد شده و با خنده اي گفت: اين ها دوستان من هستند، آنجا بود که از نقشه شوم مهران مطلع شديم ولي ديگر دير شده بود آنها با طنابي که در دست داشتند به طرف ما آمدند، تازه فهميديم كه مهران دوست نبود بلكه خود شيطان بود و ما با دست و پاي خودمان وارد تله او  شده بوديم