عالم مجاهد حجت الاسلام والمسلمین حاج حسن مظفری مدیرکل اسبق ارشاد گیلان صبح امروز ۲۹ آذر دارفانی را وداع کرد.

به گزارش ندای گیلان؛عالم مجاهد  حجت الاسلام والمسلمین حاج حسن مظفری مدیرکل اسبق ارشاد گیلان صبح امروز ۲۹ آذر دارفانی را وداع کرد.

این عالم مجاهد از مبارزان انقلابی استان گیلان در راه پیروزی انقلاب اسلامی بود که بارها توسط عوامل رژیم پهلوی دستگیر شد. کارنامه مبارزاتی  این عالم مجاهد را در زیر مشاهده می کنید.

 

ولادت:۱۳۲۱شمسی

انقلابیون مرتبط :مقام معظم ولایت امر حضرت آیت الله العظمی خامنه ای -آیت الله شهیدمحمدمهدی ربانی املشی-مرحوم آیت الله علی مشکینی-آیت الله محمدی گیلانی -آیت الله عباس محفوظی- حجت الاسلام والمسلمین جعفری گیلانی-روحانی شهید ابوالحسن کریمی سردارحزب الله گیلان-حجت الاسلام والمسلمین سیدحسن سجادی-حجت الاسلام والمسلمین قدرتی-حجت الاسلام والمسلمین رحمت الله قائمی-حجت الاسلام والمسلمین عبدالله صادقی- حجت الاسلام والمسلمین سیدی –حجت الاسلام برغانی-حجت الاسلام والمسلمین حسینیا ی اشکوری-حسن یوسفی اشکوری-مرحوم حجت الاسلام والمسلمین حسن رهبری املشی-شهید تقی سرپناه-آقای احترامی املشی-آقای عزت بابایی-مرحوم حسن دهگان نماینده ی فقید لنگرود-

 

۱۳۴۷ش: عزیمت به مدرسه ی سپهسالار(مدرسه ی عالی شهید مطهری)تهران برای تحصیلات دینی حوزوی .

۱۳۴۸ش:ورود به حوزه ی علمیه ی قم جهت ادامه ی تحصیل درعلوم دینی.آشنایی با روحانیون انقلابی وحضوردرمحافل آنان.

۱۳۵۰ش: توزیع اعلامیه ای که ازسوی حضرت امام ازطریق علمای نجف به مکه آورده شده بود وازآنجا با عنوان «قائداعظم»به ایران رسیده بود.این اعلامیه درگیلان ومازندران ونقاطی دیگر بین مردم توزیع گردید.

۱۳۵۰ش:نخستین دستگیری درقم به جرم توزیع اعلامیه ی حضرت امام خمینی(ره).منطقه ی توزیع؟

شیوه ی دستگیری اززبان ایشان:

«اعلامیه راازمنزل آقای قائمی دررحیم آباد گرفتیم.البته ایشان خودش درتهران بستری بود.به من خبر داد که این اعلامیه را تحویل بگیرم.البته یک برگ بود که تکثیرکردیم. غروب هرروز رسم در فیضیه طلاب جمع می شدند.یک روز وقت غروب فردی که خود را نامه رسان معرفی می کرد نام مرا صداکرد ومدعی شد نامه ای به نام من آورده است.بعد ها معلوم شد که اوخودش ساواکی بود.پاکت نامه هم ازشخصی به نام موسوی که خودرادانشجومعرفی کرده ودرآن کتاب مقتل «لهوف ابن طاووس» بود که  خطاب به من اهدا شده بود.یکی ازروحانیون گیلانی به نام حجت الاسلام والمسلمین نوروزی کنارم بود وبه اوگفتم که من چنین فردی را نمی شناسم واحتمالا نقشه ای برایم کشیده اند.وقتی ازفیضیه خارج شدم جوارحرم حضرت معصومه (س)برای مطالعه ی تیترروزنامه هارفتم(معمولا پول برای خریدروزنامه نداشتیم وبه خواندن تیترروزنامه هااکتفا می کردیم).سرگرم اخباربودم که کسی مرا صداکرد.وقتی جواب دادم دیدم ناشناس است.بعدازاوشش تاهفت نفر بلا فاصله مرا محاصره کردند وبه سوی خودرویی که همراه داشتند هدایت کرده وبردند.حدودهیجده روز درمرکزساواک قم مشغول بازجویی بودند.شب ها هم مرا به شهربانی تحویل می دادند.دربازجویی ها ضرب وشتم هم بود که این برای انقلابیون عادی بود.

روز سوم دستگیری محمدی (رییس پلیس شهربانی قم)همراه چند ساواکی مرابه خانه آوردند،تا شاید سندی پیدا کنند.تمام خانه را گشتند وحتی رختخواب ها را پاره کردند شاید اعلامیه ای مخفی کرده باشیم.حتی گهواره ی رضا راهم زیروروکردند ودرونش را تخلیه کردند.نوشته های سیاسی من پشت بام بود واگر پیدامی شد مجازات بسیارشدیدی داشت.وقتی پشت بام آمدند سرهنگ محمدی دست برد ونوشته های مرا برداشت وپرسید چیست؟گفتم نوشته های درسی است که نزد اساتید می نویسم.اوهم باززرسی خانه را رها کرد وبه شهربانی برگشتیم.

بعدازآن چون ماه مبارک رمضان نزدیک بود حدودسی روزبرایم قرارموقت صادرکردند ودرشهربانی قم زندانی بودم.ده روزهم اضافه کردند وبعد ازچهل روز(ده روزازماه رمضان سال پنجاه گذشته)نیمه شبی مرابه زندان قزل قلعه منتقل کردند.درآنجا باشهید ابوالحسن کریمی آشنا شدم.زندانبان ها اجازه می دادند که هرروز پانزده دقیقه در فضای کناردیوارزندان قدم بزنیم.یک روزوقتی از سلول خارج شدم متوجه شدم که کسی را دورکرده  وشکنجه می کنند.فهمیدم ابوالحسن کریمی است.او هم بعد از این که از طریق زندانیان دیگر مرا شناخت از طریق روش ابتکاری خودش با من شروع به صحبت کرد.به لحن عربی – که گمان کنند قرآن می خواند- مطالب لازم را به اطلاع من می رساند.این اولین دوره ی زندان من بود.»

 

۱۳۵۲ش:دستگیری دوم.دستگیری دراملش به جرم ترویج مکرر مرجعیت امام خمینی (ره)وسخنرانی های افشاگرانه علیه رژیم ستمشاهی.

شیوه ی دستگیری اززبان ایشان:

«حدود سال ۵۲ که تقریبا به عنوان یک منبری شناخته شده در منطقه فعال بودیم وازمسایل روزهم سخن می گفتیم .یک روز درمسجد اعظم املش که سخنرانی می کردم ازژاندارمری آمدند ومرا بردند وسوال وجواب شروع شد.مهمترین سؤال ها حول ترویج امام بود که می گفتند تودرمنطقه از آیت الله خمینی ترویج می کنی ،لذا پرونده ای تشکیل شد وبرای دومین بار زندانی شدم.فرمانده ی ژاندارمری آن روز املش قنبری بود.

بعد ها چون ممنوع المنبر بودم به کلاس قرآن روی آوردم وبه بهانه ی تفسیر قرآن به اجتماع مردم اقدام می کردم.دررحیم آباد برای کلاس قرآن عزیمت کردم که بین راه دیدم راه را بسته اند واجازه ی عبور به من نمی دهند.ماشین های نظامی ونیروی ژاندارمری جلوی عبورم را گرفتند ومن متوجه شدم که قنبری آنجا هم حضوردارد که این امر منجر به درگیری لفظی بین من واوشد.حجت الاسلام والمسلمین محدث ازروحانیون رحیم آباد برای وساطت آمد اما قنبری (فرمانده ی ژاندارمری )گفت که مظفری املش را به هم زده والان هم می خواهد رحیم آباد را به هم بزند ومن نخواهم گذاشت.تلاش ما هم افاقه نکرد ومرا ازورود به رحیم آباد منع کردند.لذا به هادی کیاشهر(ازروستاهای کلاچای)آمدم ودرس قرآن را درآنجا دنبال کردم.روحانی آن روستارابه جای خودم به رحیم آباد فرستادم.»

۱۳۵۵ش:دستگیری سوم.دستگیری درقم.

شرح واقعه ی دستگیری اززبان ایشان:

«دستگیری بعدی ما به سال ۱۳۵۵مربوط می شود.مسأله ی حزب رستاخیز آن زمان اوج گرفته بود.پس از یک سلسله سخنرانی هایی که دراملش واطراف آن داشتم وقتی به قم عزیمت کردم ازقرار معلوم از املش تحت تعقیب بودیم والبته بی خبر.درقم وارد منزل حجت الاسلام والمسلمین حسینیای اشکوری شدیم.ظهرآن جا بودیم وشب منزل آقای نوروزی که درهمین حین اوناگهان وباعجله به من اطلاع داد که خانه به محاصره ی پلیس درآمده وچاره ای نبود جزاین که راهی برای گریزمی یافتم.خانه ی روبرو متعلق به یک معمار همدانی بود که مطمئن وانقلابی بود.درآن جا مخفی شدم اما مرحوم حاج خانم –که حامله هم بود-با آن وضع دشوار همراه با ترس وواهمه درخانه ی آقای نوروزی ماند.بعد از یورش ساواک به منزل  گفت وگوی تندی بین صاحب خانه ومأموران درمی گیرد.به هرحال چون منطقه تحت محاصره بود مجبور شدم محل اختفاراعوض کنم وبه خانه ی حجت الاسلام والمسلمین قدرتی ازعلمای مبارز گیلانی بروم.حدوددوازده روزهم آن جا پنهان بودم.یکی از همسایه های ما درقم (شهید موسوی دامغانی که درحادثه ی سقوط هواپیما شهید شد)مسأله را به اطلاع مرحوم آیت الله مشکینی رساند وایشان به من پیغام داد که از اختفا خارج شوم وبه زندگی عادی بپردازم.من هم چون شاگرد ایشان بودم پذیرفتم.درکلاس نهج البلاغه ی مرحوم آیت الله مشکینی شرکت می کردم.درس ایشان نزدیکی شهربانی قم بود.درراه سرهنگ محمدی صدایم کرد وگفت:کجابودی که ما دربه در دنبالت هستیم.همان جا دوباره دستگیر شدیم وبا چند نفر دیگرمستقیم به زندان مشترک درتهران بردند.درهمان زمان ما چهارنفربه نام حسن بازداشت بودیم.حسن سجادی،حسن مظفری،حسن یوسفی اشکوری،حسن رهبری.البته تعداد دیگری از مبارزان گیلانی بودند.مرحوم حجت الاسلام والمسلمین عبدالصمد زارع،حجت الاسلام والمسلمین برغانی که عقیدتی سیاسی انتظامی لنگرود بودند وبازنشسته شده اندـ به هر حال درتک سلولی زندانی شدیم.هیچ چیزی دراختیارمان قرار نمی دادند.یک تکه کاغذ به جای مهرداشتم ودیگر هیچ.چهل روز درهمان شرایط زندانی بودم.شکنجه هایی که می کردند ذکرنمی کنم ،چون باید اجرش را ازخدا گرفت.اگر امروز بخواهم چنین وچنان بگویم معلوم می شود که خدا مطرح نیست بلکه نفسمان مطرح است.

به هر حال…من درسلول هفت بودم.یکی از لحظات خوب زندانیان رفتن به سرویس بهداشتی بود.اما درتمام مسیر اگر جرأت می کردی وبا کسی صحبت می کردی ،یا حتی سلام می گفتی متهم به ردوبدل کردن اطلاعات شده وشدیدا شکنجه می شدید.لذا با احتیاط می رفتیم وبر می گشتیم.مدتی بعد با برنامه ریزی با زندانی سلول شش صحبت  کردیم.به این شکل که صدای پای نگهبان را کنترل می کردیم ؛وقتی دور می شد صحبت می کردیم.تا این که فهمیدند وبه خاطر همان شکنجه ی سختی شدم.

خبر کردند که ظاهرا از صلیب سرخ برای بازدید می خواهند بیایند.لذا مارا چشم بسته به زندان اوین منتقل کردند.از اول معلوم نبود ،بعد فهمیدیم که به اوین منتقل شده ایم.دراوین با دونفر مارکسیست هم سلولی بودم.بعد از مدتی مارا به زندان مشترک برگرداندند.البته مزیت اوین این بود که آنجا سه نفر در یک سلول بودیم ،اما تنهایی در زندان مشترک آزار دهنده بود.زندانی ها با ناخن تعداد روزهای حبس خود را با خط مشخص می کردند بعضی هم پیام ها وشعارهایشان را می نوشتند.تا مدتی خواندن این مطالب سرگرمی زندانیان بود.درمیان این نوشته ها ناگهان چشمم به یک آیه ی قرآن افتاد که تأثیر فراوانی در آرامشم داشت:

«ألیس الله بکاف عبده»ازآن به بعد روحیه ام درزندان تفاوت اساسی با قبل داشت.این بار که آزاد شدم ازبس که ازنور خورشید دور بودم،توان باز کردن چشمانم را نداشتم،وساعت ها طول کشید که به نور روز عادت کردم.»

 

۱۳۵۵ش:عزیمت به شهرهای مختلف برای دیدار با انقلابیون تبعیدی وارسال اخبار جدید وهماهنگی میان آنان با مرکز انقلاب درقم.

۱۳۵۶ش:عزیمت به ایرانشهر جهت ملاقات با حضرت آیت الله خامنه ای (مدظله) که درتبعید به سر می بردند.

«شرح سفر اززبان ایشان: فعالیت های اقلابی ما تنها به گیلان محدود نمی شد وبسیاری ازاوقات در اقصا نقاط کشور مأمور بودیم.یکی از این برنامه ها ملاقات وکسب اخبار لازم ورساندن اعلامیه وخبر به علمای تبعیدی بود.البته با این مشقت که حتی مرحوم حاج خانم هم باید بی خبر می ماند بچه ها هم باید بی خبر می بودند.چون اقتضای کار اینگونه بود.شهرهایی مثل چابهار،ایرانشهر،شهربابک،یزد،وبرخی شهرهای دیگر.

یک سفر برای دیداراز آیت الله خامنه ای(مدظله العالی) به ایرانشهر رفتیم.آن موقع ایشان آنجاتبعید بودند.دربدو ورود مارادستگیر کردند.درشهربانی رییس شهربانی برای دیدن ماآمد وگفتگوی تندی میان من واودرگرفت.اومی گفت شمااجازه ی ورود به ایرانشهر راندارید.گفتم:من ایرانیم واین شهر دروطن من است.من چگونه حق ورود به یکی از شهرهای کشورم را ندارم.چه کسی چنین چیزی را می خواهد برما تحیل کند.توبه چه دلیل با ما خصومت می کنی؟مگر مارامی شناسی؟گفت:شما سیاسی هستید .گفتم:توشیعه ای یا سنی؟گفت:شیعه ام.پرسیدم:پیامبر به سیاست کارداشت یا نداشت  ومگرمانباید راه پیامبررا طی کنیم.

خلاصه راضی شد که ما به دیدار آیت الله خامنه ای برویم.چون گفته بودیم که تا ایشان را نبینیم به قم برنمی گردیم.با دونفر مارا مأمورکرد تابه خانه ای که ایشان بود رفتیم وایشان ازما استقبال کرد.درصحبت هایی که با آیت الله خامنه ای داشتیم  گفتند که هرروز برا ی اعلام حضور به شهربانی می روند.»

۱۳۵۷ش:توزیع اعلامیه ی «پیروزی خون بر شمشیر» امام راحل(ره)وشدت بخشیدن به مبارزات.

۱۳۵۷ش:دستگیری چهارم.دستگیری دراملش به منسبت سخنرانی درمجلس درگذشت همسر حجت الاسلام والمسلمین حسن رهبری.

شرح واقعه ی دستگیری اززبان ایشان:

«درسال ۵۷ شهریور که مصادف با ماه رمضان بود،دررودبار بودم ومناطق اطراف آن را هم پوشش می دادم.رییس شهربانی آن جا سرهنگ کوهستانی بود.ازطریق برادر آیت الله محفوظی اطلاعیه ی معروف «پیروزی خون بر شمشیر»به منطقه آمد.کوهستانی با من صحبت کرد وگفت ما خودمان این اطلاعیه را تکثیر می کنیم وبعد باید پخش شود.به هر حال آن اطلاعیه ها پخش شد.در راهپیمایی قم همسرمرحوم حجت الاسلام والمسلمین رهبری(امام جمعه ی سابق املش) دچارعارضه شده وبه وفات می کند.دریکی ازروستاهای بزرگ املش برای اومجلسی گرفتند واز بنده برای سخنرانی دعوت کردند.ما هم طبق برنامه مطالب مهم انقلاب را در هر فرصتی می گفتیم.موقع بازگشت با تعدادی دیگردستگیر شدیم،البته بقیه آزاد شدند اما مرا به  زندان منتقل کردند.

س:مگر چه گفتید که دوباره با این سرعت دستگیر شدید؟

ج:از نظر آنان ما طومار سلطنت را جمع کرده بودیم.یادم هست درآن سخنرانی به تاریخ سلسله های پادشاهی ایران وجنایات وخیانت های آنان پرداختم.چندین روز مرتب مرا به لاهیجان می بردند وپس از بازجویی می آوردند.البته چون بحث فضای باز سیاسی هم طرح شده بود هیچ مرکزی حاضر به زندانی کردن من نبود.تا این که دررشت برایم دادگاه نظامی تشکیل دادند.کسی که مرا محاکمه می کرد گفت:من قاتل ومارکسیست وکمونیست ودزد ومشروب فروش وتوده ای و…رادستگیر کرده وآزاد می کنم ،اما تورا چون روحانی هستی ومی دانی که خدا بدون شاه نمی شود،آزاد نمی کنم.لذا آن جا مرا به شش ماه اقامت اجباری دراملش محکوم کردند.من هم گفتم که چون خانواده ام درقم هستند مستقیم به قم خواهم رفت.درهمین ایام فرهنگیان املش طوماری گسترده به دادگاه فرستادند واز مسؤلان خواستند که ازادامه ی محاکمه ی من دست بردارند.این طومارنوعی اخطار هم برای آنان بود.من هم بعد از محاکمه مستقیم به قم رفتم واعتنایی به حکم دادگاه ننمودم.»

۱۳۵۷ش:دستگیری پنجم.دستگیری دررودسرپس ازبرپایی مجلس نخستین شهید انقلاب دررودسروصدورحکم اعدام .

شرح واقعه ی دستگیری اززبان ایشان:

«درمجلسی که به مناسبت شهادت اولین شهید مبارزات دررودسر تشکیل شدحضور نقش آفرینی داشتم.پس از مراسم با یکی از مبارزان عازم رامسر شدیم.درراه متوجه شدم که درحال تعقیب ما هستند.به بهانه ی خرید توقف کردیم تا مطمئن شویم.ما که ایستادیم ،ماشین تعقیب کننده هم ایستاد،ماسریع دورزدیم وبه رودسر برگشتیم ، غافل از این که همه ی راه ها رابرمابسته اند.راننده برخلاف میل من تصمیم به فرار گرفت ویک تعقیب وگریز سختی دررودسرشکل گرفت.اصرار من برای توقف راننده هم تأثیر نداشت،تا این که در خروجی رودسر نزدیکی مسجد صاحب الزمان(عج) اوازماشین بیرون پرید وفرار کرد ومن هم دستگیر شدم.ازهمان ابتدا پذیرایی مفصلی از من کردند.درهمان شکنجه های شدید حداقل چهاربار بی هوش شدم.ازتمام بدنم خون سرازیر بود وهربار به هوش می آمدم باز روزازنوروزی ازنو.

ازآن جا دستور دادند مرا خارج کنند وبه سمت رشت بیاورند.البته دیگر شهرها تقریبا شلوغ شده بود وراهپیمایی ها رونق می گرفت.وقت خروج ازشهربانی رودسر یک ماشین پیکان کناردر منتظر بود.قبل از خروج از شهربانی عمامه ی مرا ازسرم برداشتند.چون می دانستند اگر با آن وضع خونین مردم را در شهرشناسایی کنند شهر به آشوب کشیده خواهد شد.مخالفت من فایده نکرد وتوان ورمقی هم نداشتم.

به آن ها گفتم که نمی دانم کجا می رویم اما پسرم رضا،درخانه ی دوستم رودسراست واز من خبری ندارد.درشلمان به راننده های عبوری خبر دهم بعد مرا ببرید.درشلمان وقتی برای صحبت مرا پیاده کردند به سختی از خیابان عبور کردم.با همان حال وخیم ناگهان متوجه شدم که ماشین محل را ترک کرده،مرا رها نمودند. ماجرا این بود که آن ها مأموربه کشتن من بودند ولی به هر دلیل ،یا ترس از تحولات،مرا رها کردند ونتوانستند خود را برای کشتن من قانع کنند.من هم که خونریزی داخلی داشتم توسط دوستان به سرعت به املش آورده شدم ودر منزل مرحوم رهبری معالجاتم را آغازکردند.»

۱۳۵۷ش:هشتم بهمن ۱۳۵۷شمسی .تحصن دردانشگاه تهران به همراه حدودچهل تن ازسران طرازاول انقلاب.

 

شرح واقعه از زبان ایشان:

«بحث بازگشت امام مطرح شد.بعد از اعلام بسته بودن فرودگاه مهرآباد تهران جمعی (حدود چهل نفر از علمای مطرح تهران وشهرستان ها)درمسجد دانشگاه تهران تحصن نمودند. رهبر معظم انقلاب وآیت الله هاشمی رفسنجانی به اتفاق حضرات آیات فاضل لنکرانی،مؤمن، شهید سید محمد حسینی بهشتی، مرتضی مطهری، عطاءاللَّه اشرفی اصفهانی، مرحوم سید محمود طالقانی،شهید محمدجواد باهنر، محمد امامی کاشانی، محمد یزدی، مرحوم علی مشکینی، محمد صدوقی حضورداشتند.ازگیلان آیت الله محمدی گیلانی،آیت الله محفوظی وحجت الاسلام والمسلمین حسینیی اشکوری حضور داشتند.من هم توفیق حضور دراین تحصن مهم را دا شتم.تا دوازدهم بهمن که امام با افتخار واوج عزت وارد ایران شد وباقی ماجرای انقلاب.

 

ان شاء الله خداوند این نظام الاهی را که محصول مجاهدت ها وجانفشانی شهیدان است حفظ وحراست بفرماید.آن چه که امروز مهم است پاسداری از راه امام وشهیدان درتبعیت از رهبرمعظم انقلاب اسلامی است.»

شرح پیوست:

اسناد موجود درکتاب آیت الله ربانی املشی

نوشته ی استاد مشفق کاشانی

 

گیل خبر