در بخش دیالیز بیمارستان رازی، « ترس » آنقدر پررنگ است که هر دم و بازدمی بوی فرار میدهد؛ آدمها اینجا حوصله حرفزدن ندارند.
ندای گیلان: گیل نگاه نوشت:اینجا پای مرگ و زندگی در میان است. اینجا کسی دلش برای خانه تنگ نمیشود. اینجا همه چیز به خاطر زنده ماندن است و هویت انسان به ذاتِ دقیقِ «نبرد برای بقا» بر میگردد. اینجا همان لامکانی است که یک دستگاه و چند لوله، نفس کشیدنات را به خدا وساطت میکنند؛ لولههایی مثل اختاپوس که دور بدنات میپیچند و هفتهای سه دفعه جانات را نجات میدهند. بهتر اگر بگویم، واژهها اینجا از توصیف دقیق “«ضعیت» عاجزند… در بخش دیالیز بیمارستان رازی، برای زنده ماندن باید پیه همه چیز را به تن مالید؛ از دردِ مُدام گرفته تا ساعتها خستگی و انتظار. در بخش دیالیز بیمارستان رازی، همه چیز رنگ تعلیق دارد؛ تعلیقی میان ماندن و مُردن. از نگاهِ خستهی دخترکِ دیالیزی گرفته تا حسِ عجیبِ خوشبختی که اینجا به معنای رهایی از تختهاست. در بخش دیالیز بیمارستان رازی، « ترس » آنقدر پررنگ است که هر دم و بازدمی بوی فرار میدهد؛ آدمها اینجا حوصله حرفزدن ندارند. همه چیز مانندِ ساعتِ روی دیوار یخ زده و مسافرانِ اتوبوسِ خسته کننده و دیوانه، در انتظار توقفی کوتاه به ستوه آمده اند. در بخش دیالیز بیمارستان رازی رشت «۴۰» دستگاه کنار هم قرار گرفتهاند که دو تای آنها دیگر نای چرخیدن ندارند. به گفته سرپرستار بخش، ۳۱۶ بیمار ثابتِ دیالیزی به جز بیماران میهمان وجود دارند که ماهانه نزدیک به ۴۰۰۰ مورد دیالیز انجام میدهند. برای زنده ماندن ۳۱۶ بیمار، فقط همین یک مرکز دولتی وجود دارد که آن هم به صورت سه شیفت(صبح، ظهر و شب) هر روز فعالیت میکند. این یعنی برای «هر هشت بیمار»در بیمارستان رازی فقط «یک تخت» در نظر گرفته شده که با استاندارد جهانی “هر سه بیمار، یک تخت” فاصله معناداری دارد. – آدمهایی را تصور کنید که آن هفت نفر دیگر را به چشمِ اشغال کننده میبینند و برای زنده ماندن به جان هم میافتند! – بیمارانِ گُلِ بیمارستان رازی اما، با همین امکانات کم و فرصت محدود، نجیبانه حالِ هم را رعایت میکنند و مثل فیلمهای “کیمیایی” رفیقند. همین حالِ آدم را خوب میکند… اینجا همه نیازمند کلیه هستند. « یا باید پیوند کلیه بزنم و یا باید به طور دایم دیالیز کنم.» به عنوان یک روزنامهنگار حق ندارم احساساتِ شخصیام را واردِ متنِ گزارش کنم، اما ترجیح میدهم مانند شهروندی عادی و حق به جانب، غصه بخورم که این جوانِ خوش چهره و مودب حتی در تامین هزینه کرایه تاکسی رفت و آمدش مشکل دارد؛ چه برسد به تهیه هزینههای میلیونی پیوند و پیگیریهای بعد از آن. « هفتهای سه مرتبه دیالیز میکنم. » هفته ای سه مرتبه دیالیز میکند: « اکثر افرادی که میخواهند کلیه اهدا کنند مشکل مالی دارند و قیمت گزافی بالایش طلب میکنند. وسع ما نمیرسد آقا.» این میان اما تجارت شومِ دلالانِ کلیه هم قصهی تلخی دارد که روایت کاملاش بماند برای بعد. بیرون از درهای بخش، پای صحبت مردی نشستم که بیش از بیست سال است دیالیز میکند و هفتهای سه مرتبه میهمان این تختهاست. او که پس از بارها اعتراض به مسوولین از گرمای اتاق کلافه شده ، خودش دست به آچار شده است و کولر بخش را تعمیرمیکند: «تعداد بیماران زیاد است و تعداد تختها بسیار کم.» از رفتار پرستارانِ مهربانِ بیمارستان راضیست، میگوید: «این بخش روزانه سه شیفت کار میکند اما باز هم جوابگو نیست.» او در نهایت از مسوولین خواستار تخصیص اعتبار جهت خرید دستگاههای بیشتر و سالن بزرگتر است. کمی آنطرفتر بانوی سالخورده ای از مصیبتهایش میگوید: « سه فرزند دیالیزی دارم که حتی نمیتوانم هزینه رفت و آمدشان را بپردازم.» خوب که نگاه میکنم، اینجا همه یک شکل هستند و همبغض: «خیرین به ما کمک میکنند اما کفاف خرجها را نمیدهد. جانم به لب رسیده. شما بنویس شاید کسی به فریاد رسید…» آدمها اینجا با چشمانی گود رفته و بسته، خیره به لولهای هستند که زندگی میبخشد؛ لوله باریکی که یک سر آن به سیاهرگ و آن دیگری به دستگاه دیالیز متصل است. در چند ساعتی که طول میکشد تا خون مسموم وارد دستگاه شود و خون تصفیه شده به بدن برگردد، دنیا دور سرشان میگردد. در مغزشان اما، غم یار و دیار جولان میدهد و عذابِ جان فرسایِ زندگی تمامی ندارد. حتی تصورش غیر ممکن است! هفته ای سه مرتبه؟ تو چه میدانی یعنی چه…
Wednesday, 5 February , 2025