مهتاب:روز بارانی نادر مرا به خانه خود دعوت کرد که متوجه شدم نیت شیطانی در سر دارد…
در تمام دوران تحصیلم هیچ نقطه ضعفی از نظر موارد اخلاقی نداشتم. از داشتن دوست پسر و کارهایی از این گونه،به هیچ عنوان خوشم نمی آمد و همیشه حتی سعی می کردم دوستانم را، اگر زمینه چنین انحرافاتی را داشتند راهنمایی نمایم.
اما هنگامی که خود گرفتارمشکل شدم؛ فهمیدم همه کسانی که دچار انحراف و اشتباه شده اند، ذاتاً بی بند و بار نبوده اند؛ بلکه اغلب آنها نیز به مانند من، بیش از حد به خودشان اطمینان داشته و به راستی از همین نقطه ضعف بزرگ،ضربه خورده اند.
هنگامی که در کنکور دانشگاه قبول نشدم. تصمیم گرفتم شغلی پیدا کنم. تنها مادرم به خاطر دغدغه هایی که نسبت به محیط کار آینده من داشت، با اشتغال من موافق نبود و می گفت: «دخترم ،مهتاب جان! کار را می خواهی چه کار؟! بنشین درس بخوان و سال دیگر در کنکور شرکت کن، اکنون شرایط به گونه ای نیست که یک دختر جوان بتواند در هر محیطی کار کند!» ولی من به خاطر اعتماد بیش از اندازه به خود،تصمیم گرفتم حتماً شغلی پیدا کنم،تا به اصطلاح، متکی به خودم باشم و در آینده روی پای خودم بایستم.
از آن زمان در جستجوی کار برآمدم؛ تا سرانجام روزی در صفحه آگهی روزنامه ای، چشمم به یک آگهی افتاد. تماس گرفتم؛ قرار شد برای مذاکره به محل شرکت بروم.
به رغم نصیحت های مادرم که سعی می کرد مرا از یافتن کار باز دارد، رفتم. چون حقوق خوبی می دادند، پیگیری کردم و پس از مدت کوتاهی مشغول کار شدم.
چند روز بعد،اسامی دانشگاه آزاد اعلام شد و من قبول شده بودم؛ قبولی دانشگاه فرصتی به مادرم داد تا بار دیگر خطراتی را که در محیط کار مردانه می توانست در کمین یک دختر جوان باشد، به من گوشزد نماید.
پس از مشغول شدن به کار، سعی کردم مواظب برخوردها و رفتارهای دیگران نسبت به خودم باشم. در این میان، یکی از همکارانم که جوانی هم سن و سال خودم بود و در شرکت او را “آقا نادر” صدا می زدند، هر از چند گاهی سعی می کرد به شکلی سر صحبت را با من باز کند.
در ابتدا،به سردی با او برخورد می کردم؛ ولی بعدها که مقداری رویم باز شد،به سئوالات او کامل تر جواب می دادم. کار به جایی رسید که راجع به محل زندگی، موقعیت و وضعیت خانوادگی، اسم کوچک، تحصیلات و سایر اطلاعات شخصی ام پرسش کرده و من هم ناخواسته جواب می دادم.
کم کم احساس کردم نادر همه افکار مرا به خود مشغول کرده است. شب ها به حرفهایی که بین ما رد و بدل شده بود، می اندیشیدم و از این که در برخی صحبت ها پا را از حد معمول فراتر گذاشته بودم، خود را سرزنش می کردم.
در آن زمان، یکی از همکارانم که به او “فریباخانم” می گفتند و دارای شوهر و فرزند بود،به شکل های مختلف به من نزدیک شده و شروع به صحبت می کرد و در بیشتر سخنانش، بدون این که دلیل خاصی عنوان کند،درباره “نادر” حرف می زد و از منش و اخلاق و صفات نیک او سخن می گفت.
رفته رفته احساس کردم نادر در دلم جا باز کرده و هر چه می خواستم فکرم را متوجه او نکنم، نمی توانستم یا کمتر موفق می شدم. او هم هر چه پیش می رفت، خودش را بیشتر به من نزدیک می کرد. دیگر شوخی های لفظی بین ما امری طبیعی شده بود. روزی نبود که چیزی برای خوردن همراه خود به شرکت نیاورد و همیشه هم مرا دعوت می کرد تا با او همراه شوم. من هم که دیگر به دوستی با او بی میل نبودم، می پذیرفتم. ولی شب ها که به محاسبه می نشستم، پیوسته خود را ملامت می کردم و می دانستم که رفتن به سمت او، خواست شیطان است. ولی چه می کردم که دلم آلت دست شیطان گشته بود. در این بین، فریباخانم هم مرتب با الفاظ شیطانی خود، آتش بیار معرکه عشق دروغین ما بود.
یک روز، فریباخانم به من پیشنهاد کرد که برای خرید بیرون برویم؛ من هم به شرط پذیرفتن مادرم، قبول کردم. مادرم وقتی فهمید وی، شوهر و فرزند دارد، جای نگرانی ندید و پذیرفت. فردای آن روز وقتی به شرکت رسیدم، مستقیم پیش فریباخانم رفتم و گفتم: امروز آماده ام تا با هم به بازار برویم. اما او با بهانه کردن داشتن کار فراوان، به من پیشنهاد کرد که با نادر بیرون بروم.
او گفت: این مساله را با نادر در میان گذاشته و او نیز پذیرفته است! من اول جا خوردم و رنگم پرید؛ ولی زود به خود مسلط شدم. فریبا خانم هم شروع کرد به تعریف لذت های تفریح و گردش با یک دوست پسر، آن قدر گفت تا سرانجام راضی شدم!
ساعتی بعد، من و نادر در پشت میز رستورانی، گل می گفتیم و گل می شنیدیم. حالا دیگر من به تمام معنا دوست دختر یک پسر شده بودم که به جز نام و نام خانوادگی،هیچ چیز از او نمی دانستم. غذایمان تمام شد. اما یک دفعه هوا بارانی شد و باران شروع به باریدن کرد.
گویی تمام حوادث دست به دست هم داده بودند که من تا مرز سقوط پیش روم.نادر از فرصت استفاده کرده وگفت:بهتر است در این هوای بارانی، به منزلشان که در همان نزدیکی بود،برویم؛ تا باران بند بیاید. ابتدا زیربار نرفتم؛ ولی طبق معمول، شیطان وسوسه ام کرده و با این توجیه که رفتن به خانه آنها از ماندن در زیر باران بهتر است، پذیرفتم.
هنگامی که به خانه شان رسیدیم، متوجه شدم هیچ کس در منزل نیست. خیلی ترسیدم، به نادر گفتم: باید زودتر به خانه بروم، چون به مادرم گفته ام که زود بر می گردم. او وحشت زدگی مرا از چهره ام دریافته بود، مرا آرام کرد و قول داد به محض بند آمدن باران، خودش مرا تا نزدیکی منزلمان می رساند. بعد هم شروع به پذیرایی کرد.
پس از چند دقیقه، به یکی از اتاق ها رفت. من در این فاصله کوتاه، ناگهان به خود آمده و خود را نهیب زدم؛ که تو در یک خانه خلوت، با یک جوان غریبه چه می کنی؟! در همین فکر بودم که به یک باره دیدم مشتی مجله جلوی من روی زمین ریخته شد. از روی جلدشان حدس زدم که محتوی چیست،عکس های مستهجن روی جلد مجلات،از عکس های مبتذل تر درونشان خبر می داد.
با حالتی نگران، سرم را بالا آورده و به صورت نادر نگاه کردم. لبخندی که شیطان در پس آن نهان شده بود برگونه های نادرنقش بسته بود. با همان حالت شیطنت آمیز گفت: تا تو نگاهی به اینها بیندازی، من هم قهوه درست می کنم.
ترس و اضطراب همه وجودم را لبریز کرد، دیگر یک لحظه هم نمی توانستم آن محیط سنگین را تحمل کنم. با روی گشاده به پیشنهاد او پاسخ مثبت دادم؛ تا با خیال راحت به کارش بپردازد. به محض این که او به آشپزخانه رفت تا قهوه درست کند، فوری از فرصت استفاده کرده وشتابان به سمت در ورودی خانه رفتم تا خود را به خیابان رسانده و از یک دام شیطانی بگریزم اما چه سود که نادر که به تمام مراحل نقشه شوم خود به خوبی آگاه بود، در آپارتمان را قفل کرده بود.
نادر هنگامی که دریافت که من قصد فرار دارم شتابان به سوی من آمده ودستمالی آغشته به مواد بیهوشی را در جلوی دهان من گرفت وهرچه داد و فریاد زدم راهی به جایی نبرده و دیگر چیزی نفهمیدم و پس از گذشت مدت زمانی که به هوش آمدم در حالی که عفت و پاکدامنی خود را بر باد رفته می دیدم، دریافتم که توسط فرد دوره گردی که من را با شرایطی نامساعد در گوشه ای از خرابه های شهرمان یافته است به بیمارستان منتقل شده ام.
هنگامی که بار دیگر روی تخت بیمارستان نگاهای دلهره آمیز و پشیمانم به نگاه عاقل اندر سفیه مادرم گره خورد به خود اینگونه نهیب زدم که ای کاش به نصایح وپندهای خیر خواهانه مادر گوش فرا داده بودم ، تا به مانند چنین روزی کاسه چه کنم به دست نگرفته وبا آبروی خود وخانواده ام بازی نکرده بودم.
گرچه پس از زمانی نه چندان دور نادر ودیگر دوستان نابابش توسط پلیس دستگیر شدند تا به سزای اعمال ننگین خود برسند ولی مهر رسوایی بر پیشانی من کوبیده شده وهیچ راه گریزی از آن نبود.
نظر کارشناس روانشناسی، مشاوره و مدد کاری اجتماعی:
کسانی که مدعیاند که روابط و دوستیهای نامتعارف بین دختر وپسر با انگیزه ازدواج شکل میگیرد، با کمی دقّت، در خواهند یافت که روح حاکم بر این گونه دوستیها، عاقلانه و از سر اندیشه نیست؛ بلکه در آغاز و یا پس از مدتی، تنها عامل ادامه روابط، میل و کشش جنسی خواهد بود.
وابستگیهایی که بین دختر و پسر ایجاد میشود، مانع گزینش صحیح و دقیق برای شریک آینده زندگی میشود و از آن جا که دختر یا پسر به فردی خاص وابسته شده، تمام نیکیها، خوبیها، زیباییها را در فرد مورد علاقه خود میبیند و دیگر توان مشاهده عیوب احتمالی طرف مقابل را ندارد؛ زیرا از روی علاقه و از پشت عینک وابستگی، به طرف مقابل نگاه میکند؛ نه با نگاه خریدار و نه با نگاه نقادانه و بررسی کنندهای که تمام نقاط ضعف و قوت او را در ترازوی حقیقت بین، مورد دقت و مشاهده قرار دهد.
دوستی و ارتباط احساسی و غیرعاقلانه قبل از ازدواج، راه عقل را مسدود و چشم واقعبین انسان را کور میسازد و اجازه نمیدهد تا یک تصمیم صحیح و پیراسته از اشتباه گرفته شود. این نوع انتخابها که در فضایی آکنده از احساسات و عواطف انجام میگیرد، به دلیل نبود شناخت عمیق و واقعبینانه، اگر هم به ازدواج منتهی شود، زندگی مشترک را تلخ و آینده را تیره و تار میسازد.
روابط دختر و پسر، بیش از آن که مفید باشد، تهدید کننده نهاد خانواده در جامعه به شمار میآید. با نگاهی به آمار میتوان دید که آمار طلاق در بین کسانی که قبل از ازدواج، ارتباطهای دوستانه داشتهاند، بالاتر است. از طرفی آشنایی و ارتباط دختر و پسر در محیط اجتماع، بیشتر از آن که معرفتساز باشد، فروزنده هوسها و معرفتسوز است. عمدتاً دیده میشود فرد آن گونه که هست، خود را نشان نمیدهد یا به سبب محبت و عشقی که ایجاد شده، نمیتواند عیوب طرف مقابل و جوانب مختلف قضیه را بسنجد. بیشتر رفتارها در آشناییهای خیابانی به شکلهای تصنّعی ابراز شده وفجایع وعواقب ناخوشایندی را برای افراد به همراه خواهد داشت.
Saturday, 23 November , 2024